در انتظار یار
در انتظار یار

در انتظار یار

ماجرای انگشتر نذری و خوابی که شهید برونسی دید

برادرم از تهران که زنگ زد امانش ندادم و گفتم «چه خبر، حالش خوبه؟» خندید و گفت «خوبتر از اونی که فکرش رو بکنی» و ادامه داد «یک پیغام خیلی مهم هم برای شما داشت؛ گفت اون انگشتری رو که عملیات قبل نذر کرده بودی، همین حالا برو حرم، بندازش در ضریح امام رضا (ع)».
 
این روایت بخشی از کتاب «خاک‌های نرم کوشک» است که به خاطره‌ای از معصومه سبک‌خیز، همسر سردار خراسانی شهید «عبدالحسین برونسی» درباره انگشتری طلایی که برای سلامتی شهید برونسی نذر شد، اشاره دارد.


در یکی از عملیات‌ها، انگشترم را نذر کردم. با خودم گفتم «اگر انشاءالله به سلامتی برگرده، همین انگشتر رو می‌اندازم تو ضریح امام رضا (علیه‌السلام)». شهید برونسی در همان عملیات مجروح شد، اما زخمش زیاد کاری نبود تا به مرخصی بیاید، اثر همان زخم هم از بین رفته بود، کاملاً صحیح و سالم به خانه برگشت. روزی که همسرم آمد، جریان نذر انگشتر را گفتم و گفتم «شما برای همین سالم اومدین» خندید و گفت «وقتی نذر می‌کنی، برای جبهه نذر کن» پرسیدم «چرا؟!» گفت «چون امام هشتم احتیاجی ندارند، اما جبهه الان خیلی احتیاج داره؛ حالا هم نمی‌خواد انگشترت رو ببری حرم بندازی». از دستش دلخور شدم اما چیزی نگفتم، حرفش را مثل همیشه گوش کردم.

شهید برونسی را با هواپیما به مشهد آوردند، حالش طوری نبود که بشود به خانه بیاوریمش. از همان فرودگاه، او را به بیمارستان برده بودند. به ملاقات رفتم، وقتی برگشتیم، در راه، جریان انگشتر را از بردارم پرسیدم، چشمهایش پر از اشک شد و آهسته آهسته شروع کرد به گفتن: «وقتی ما رسیدیم بالای سرش، هنوز به هوش نیامده بود. موضوع را اول از هم تختی‌هاش شنیدیم؛ می‌گفتند توی عالم بیهوشی داشت با پنج تن آل عبا (علیهم السلام) حرف می‌زد، آن هم با چه سوز و گدازی! پرسیدیم شما خودتون حرف‌هایش را شنیدید؟ گفتند بله، اصلاً تک‌تک آن بزرگوارها را به اسم صدا می‌زد.
 
 
وقتی به هوش آمد، جریان را از خودش پرسیدیم. اولش که طفره رفت، بعد خیلی گرفته و غمگین شروع کرد به گفتن؛ توی عالم بیهوشی، دیدم پنج تن آل عبا (علیهم‌السلام) بالای سر من تشریف آوردند. احوالم را پرسیدند و با من حرف زدند دست می‌کشیدند روی زخم‌های من و می‌فرمودند عبدالحسین خوش‌گذشته، انشاءالله زود خوب می‌شه. حاجی می‌گفت خیلی پیشم بودند وقتی می‌خواستند تشریف ببرند، یکی از آن بزرگوارها، عیناً انگشتر زنم را نشانم دادند و با لحنی که دل و هوش از آدم می‌برد، فرمودند انگشترشان در چه حاله؟ من خیلی تعجب کرده بودم. بعد دیدم فرمودند بگویید همان انگشتر را بیندازند توی ضریح».

گونه‌های برادرم خیس اشک شده بود؛ حال خودم را نمی‌فهمیدم؛ حالا می‌دانستم خواست خودش نبوده که انگشتر را بیندازم ضریح؛ فرمایش همان‌هایی بود که به خاطرشان می‌جنگید و شاید هم یادآوری این نکته که هر چیز به جای خودش نیکوست.



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد