در انتظار یار
در انتظار یار

در انتظار یار

حاج احمد که آمد تشریفات رفت !

  

روایتی خواندنی از سردار بی نشان جاوید الاثر حاج احمد متوسلیان از زبان همرزم وی جواد اکبری برگرفته از مجله شاهد یاران عنوان می شود : 

 

زمانی که امام (ره) فرمان دادند به داد مردم پاوه برسید ، به پادگان سقز آمدیم . وقتی ما آنجا رسیدیم ، اتاق ها همه تمیز بود و رنگ کرده ، پتوها تمیز و گران قیمت ، موکت های رنگی هم کف اتاق پهن بود . هر چند نفر در یک اتاق بودیم . یک روز در دفتر اعزامی ها نشسته بودیم که چند نفری وارد سالن شدند و رفتند گوشه سالن وسایلشان را قرار دادند . پتوهایی که آنها همراه خود داشتند ، نظر مرا جلب کرد . همه پتوهای کهنه و مندرس به رنگ مشکی همراه داشتند . من همیشه از خدا می خواستم یک نفر را نصیب ما کند که از لحاظ عملیاتی و نظامی در سطح بالا باشد تا در کنار ایشان بهتر بتوانیم خدمت کنیم و تجربه کسب کنیم . - الحمدالله خدا دعای ما را مستجاب کرد - در بین آنها یک نفر قد بلندی داشت که نشان می داد نسبت به بقیه ارشدیتی دارد . آنها دعا و نماز سر وقت می خواندند و صبح ها در محوطه حیاط می دویدند ، ورزش می کردند و سینه خیز می رفتند . ما هم دوست داشتیم با آنها آشنا شویم .

من قصد کردم هر طور شده با فرمانده اینها آشنا شوم . چون قیافه اش مرا خیلی به خود جلب کرده بود . در موقع غذا خوردن ، افراد پشت سر هم صف می ایستادند غذا می گرفتند و سرجایشان می رفتند و غذا را می خوردند . یک روز آخر صف بودم ؛ از بچه ها عذر خواستم و به وسط صف و به پشت او رفتم . نگاهی به من کرد و من به او سلام کردم . گفت : سلام   علیکم . گفتم : . . .  

 

به ادامه مطلب بروید  

 

حتما این خاطره را بخوانید  

حتما . . یادتون نره . .

اکبری هستم . ایشان هم گفت : من احمد هستم . گفتم : دوست دارم بیشتر شما را زیارت کنم ، مدتی است شما را زیر نظر دارم . نمی دانم چرا جذب شما شدم . همه حرف هایی که باعث می شد او نظر مرا در مورد خودش بداند گفتم . احمد گفت : اختیار دارید ، خواهش می کنم . گفتم : پس به اتاق ما تشریف بیاورید تا بچه ها هم در خدمت شما باشند . فکر می کنم حاج احمد می دانست وضعیت اتاق چطور است که بچه ها را به آن گوشه سالن و آن وضع پتوها برده بود . گفت : چشم خدمت می رسیم .

این جریان گذشت تا اینکه یک روز با علی شهبازی صحبت می کردیم که دیدیم حاج احمد وارد اتاق ما شد . نگاهی به ما و اتاق کرد و گفت : برادر اکبری من در این اتاق نمی آیم و اجازه هم نمی دهم که بچه ها بیایند . نگاهی هم به پتوها کرد . با خود گفتم احتمالا به خاطر اینها نمی آید . پرسیدم : چرا ؟ گفت : این چه وضعیتی است ؟ شما روی موکت رنگی می خوابید ، پتوهای آنچنانی روی خود می اندازید اما بچه های مردم باید از پتوهای خاکی و کثیف استفاده کنند ؟ گفتم : برادر احمد ما روی پتوهای مشکی (سربازی) خوابیدیم ، کمر درد هم گرفتیم . در گرما و سرما و خاک هم بوده ایم . گفت : نه آقا جان اینجا هم جبهه است پشت جبهه که نیست . گفتم : در همه اتاق ها وضع همینطور است ، اگر پتوی سیاه پیدا کردید بدهید ما هم در خدمتیم . گفت : کسی که وارد منطقه می شود زندگی جبهه ای خود را شروع کرده است . تهران که نیست بخورید و بخوابید . باید به خودتان سختی بدهید . جسم باید سختی بکشد ، روح باید ساخته شود . باید خود را بسازید تا فردا در کردستان بتوانید با ضد انقلاب مبارزه کنید .

نظرات 3 + ارسال نظر
سعید چهارشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 23:13 http://alizadehsaeed.mihanblog.com

سلام
قشنگ بود .
موفق باشید...

گدای فاطمه(س) پنج‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 00:30 http://gedayefattemeh.blogfa.com

امام على علیه السلام :
زکوةُ العَقلِ احتِمالُ الجُهّالِ؛
زکات عقل تحمّل نادانان است.
(تصنیف غررالحکم و دررالکلم،ص56)
بروزیم...

محمد فرضی پوریان پنج‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:19 http://www.jonbeshnet.ir/news/13397

با سلام خدمت شما . بله قشنگ بود و الان دردیه که بعضی از مسولین به اون گرفتار شدن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد