ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
روایتی خواندنی از سردار بی نشان جاوید الاثر حاج احمد متوسلیان از زبان همرزم وی جواد اکبری برگرفته از مجله شاهد یاران عنوان می شود :
زمانی که امام (ره) فرمان دادند به داد مردم پاوه برسید ، به پادگان سقز آمدیم . وقتی ما آنجا رسیدیم ، اتاق ها همه تمیز بود و رنگ کرده ، پتوها تمیز و گران قیمت ، موکت های رنگی هم کف اتاق پهن بود . هر چند نفر در یک اتاق بودیم . یک روز در دفتر اعزامی ها نشسته بودیم که چند نفری وارد سالن شدند و رفتند گوشه سالن وسایلشان را قرار دادند . پتوهایی که آنها همراه خود داشتند ، نظر مرا جلب کرد . همه پتوهای کهنه و مندرس به رنگ مشکی همراه داشتند . من همیشه از خدا می خواستم یک نفر را نصیب ما کند که از لحاظ عملیاتی و نظامی در سطح بالا باشد تا در کنار ایشان بهتر بتوانیم خدمت کنیم و تجربه کسب کنیم . - الحمدالله خدا دعای ما را مستجاب کرد - در بین آنها یک نفر قد بلندی داشت که نشان می داد نسبت به بقیه ارشدیتی دارد . آنها دعا و نماز سر وقت می خواندند و صبح ها در محوطه حیاط می دویدند ، ورزش می کردند و سینه خیز می رفتند . ما هم دوست داشتیم با آنها آشنا شویم .
من قصد کردم هر طور شده با فرمانده اینها آشنا شوم . چون قیافه اش مرا خیلی به خود جلب کرده بود . در موقع غذا خوردن ، افراد پشت سر هم صف می ایستادند غذا می گرفتند و سرجایشان می رفتند و غذا را می خوردند . یک روز آخر صف بودم ؛ از بچه ها عذر خواستم و به وسط صف و به پشت او رفتم . نگاهی به من کرد و من به او سلام کردم . گفت : سلام علیکم . گفتم : . . .
به ادامه مطلب بروید
حتما این خاطره را بخوانید
حتما . . یادتون نره . .
اکبری هستم . ایشان هم گفت : من احمد هستم . گفتم : دوست دارم بیشتر شما را زیارت کنم ، مدتی است شما را زیر نظر دارم . نمی دانم چرا جذب شما شدم . همه حرف هایی که باعث می شد او نظر مرا در مورد خودش بداند گفتم . احمد گفت : اختیار دارید ، خواهش می کنم . گفتم : پس به اتاق ما تشریف بیاورید تا بچه ها هم در خدمت شما باشند . فکر می کنم حاج احمد می دانست وضعیت اتاق چطور است که بچه ها را به آن گوشه سالن و آن وضع پتوها برده بود . گفت : چشم خدمت می رسیم .
این جریان گذشت تا اینکه یک روز با علی شهبازی صحبت می کردیم که دیدیم حاج احمد وارد اتاق ما شد . نگاهی به ما و اتاق کرد و گفت : برادر اکبری من در این اتاق نمی آیم و اجازه هم نمی دهم که بچه ها بیایند . نگاهی هم به پتوها کرد . با خود گفتم احتمالا به خاطر اینها نمی آید . پرسیدم : چرا ؟ گفت : این چه وضعیتی است ؟ شما روی موکت رنگی می خوابید ، پتوهای آنچنانی روی خود می اندازید اما بچه های مردم باید از پتوهای خاکی و کثیف استفاده کنند ؟ گفتم : برادر احمد ما روی پتوهای مشکی (سربازی) خوابیدیم ، کمر درد هم گرفتیم . در گرما و سرما و خاک هم بوده ایم . گفت : نه آقا جان اینجا هم جبهه است پشت جبهه که نیست . گفتم : در همه اتاق ها وضع همینطور است ، اگر پتوی سیاه پیدا کردید بدهید ما هم در خدمتیم . گفت : کسی که وارد منطقه می شود زندگی جبهه ای خود را شروع کرده است . تهران که نیست بخورید و بخوابید . باید به خودتان سختی بدهید . جسم باید سختی بکشد ، روح باید ساخته شود . باید خود را بسازید تا فردا در کردستان بتوانید با ضد انقلاب مبارزه کنید .
سلام
قشنگ بود .
موفق باشید...
امام على علیه السلام :
زکوةُ العَقلِ احتِمالُ الجُهّالِ؛
زکات عقل تحمّل نادانان است.
(تصنیف غررالحکم و دررالکلم،ص56)
بروزیم...
با سلام خدمت شما . بله قشنگ بود و الان دردیه که بعضی از مسولین به اون گرفتار شدن.