در انتظار یار
در انتظار یار

در انتظار یار

شهید دیالمه

 

 

 

اردیبهشت 1333 ، در خانه بزرگ و زیبا و قدیمی خیابان ایران به دنیا آمد . با اینکه اسمش عبدالحمید بود توی خانه و بعدها دوستانش وحید صدایش می کردند . پدرش سرهنگ - دکتر دیالمه ، پزشک متدین ارتش و مادرش نوه ی آیت الله افجه ای ، یکی از انقلابیون مشروطه . دکتر عبدالحمید دیالمه یکی از 72 یار عاشورایی امام راحل است که در 7 تیر 1360 همراه با مراد خود شهید مظلوم آیت الله بهشتی در دفتر حزب جمهوری جام شهادت را نوشیدند و کربلایی شدند .

 


تقاطع ولی عصر (عج) و شهید بهشتی ، کنار بیمارستان ارتش مسجدی به نام شفاست . پدر ، با دستور آیت الله خوانساری آن جا را ساخت . او نذر کرده بود بعد از تمام شده مسجد ، ده روز با لباس سرهنگی ارتش ، توی مناره اذان بگوید . ایادی ، پزشک شاه این خبر را که شنید ، توبیخش کرد و خیلی زود بازنشسته اش کردند .

 

 

  

حتما به ادامه مطلب بروید . . .

 

مادر از بازار خیارهای قلمی و نوبرانه خریده بود . دانه ای 5 ریال . مادر خیارها را شست و آورد . یک دفعه وحید گفت : این درست نیست که ما خیار دانه ای 5 زار بخوریم و مردم دیگر نداشته باشند . یک خیار برداشت و چهار قسمت کرد و به هر کس تکه ای داد و گفت : این طوری بخورید .

 

وسط سخنرانی ، یک نفر که معلوم بود گرایشات مارکسیستی دارد ، بلند شد و گفت : بهشتی طرفدار سرمایه داری و خودش سرمایه دار و خانه اش بالا شهر است . دیالمه خونسرد گفت : شما آدرس منزل آقای بهشتی را بلدی ؟ طرف ساکت شد . خودش ادامه داد : خانه ایشان توی خیابان یخچال ، از محلات قدیمی تهران است و پیش از انقلاب  

همین خانه را داشته اند . سوال کننده با خجالت نشست و چند دقیقه بعد ، آرام رفت بیرون .

 

یک دستگاه پلی کپی داشت که اعلامیه های امام را با آن تکثیر می کردیم . بعضی وقت ها هم می گفت از دستگاه استفاده نکنید و اعلامیه ها را دستی بنویسید . روش نوشتن با دستکش و پودر را هم به ما یاد داده بود . 

این اعلامیه ها توی دانشکده و محله های مختلف پخش می شد .

 

اول خانه ای نزدیک پنج راه سناباد بالای یک کفاشی اجاره کرده بود . بعد خانه پاستور 22 را برایش خریدند . خانه ای 125 متری با دو اتاق بالا که یک درب چوبی از وسط جدایشان می کرد و یک زیر زمین کوچک . این خانه ، پایگاهی بود برای بچه های مختلفی که با او کار می کردند . خانه حکم ایستگاه صلواتی را هم داشت .  

غذا و چای و استراحت همیشه به راه بود .

 

از در زندان اوین آمد تو . گفتم اینجا ؟ گفت : با بچه های گروه فرقان کلاس دارم . خیلی از آن بچه ها ، بعدها رفتند جبهه و شهید شدند .

 

اعتقاد داشت تا وقتی انسان مبنای اعتقادیش درست نباشد ، حضورش در مباحث سیاسی ،  

ممکن است او را به انحراف بکشد. مثل مجاهدین خلق که به عنوان یک گروه اسلامی ، تغییر ایدئولوژیک دادند و مارکسیست شدند .

 

ارتباط دائمی با علما داشت و سوال هایش را می پرسید . آنها هم نوارهای سخنرانی اش را گوش می کردند . 

آنها او را زبان گویای اسلام ناب و مشابه هشام ابن حکم در زمان امام صادق علیه السلام می دانستند .  

به همین دلیل در انتخابات مجالس از او حمایت کردند .

 

سال 1360 که سروش در ستاد انقلاب فرهنگی بود و سخنرانی هایش توی تلویزیون معروف بود ، می گفت این آدم در آینده برای انقلاب خطرناک است . پرسیدم از کجا این حرف را می زنی ؟ کتاب " نهاد نا آرام " را که مشغول خواندنش بودم گرفت و چند جا را نشان داد و گفت به این دلایل .

 

در شبانه روز حدود 20 ساعت کار می کرد . از ثانیه ها استفاده می کرد . دقیق ، مفصل و حساب شده . بسیار هم پیچیده برنامه ریزی و کار می کرد .

 

دو ماه به انتخابات ریاست جمهوری مانده بود . شبی در پایان سخنرانی ، یک نفر پرسید نظر شما در مورد انتخابات ریاست جمهوری چیست ؟ شهید دیالمه گفت : " نامزدها هنوز کامل نشده اند ، اما امشب در مورد یکی از آنها صحبت می کنم . انتخاب آقای ابوالحسن بنی صدر به ریاست جمهوری ، برای کشور فاجعه خواهد داشت . " غیر منتظره بود . مجلس شلوغ شد . با آرام شدن جمعیت ، جمله دومش را گفت : " دلیلش را می گویم و بعد حاضرم بنشینم با کسانی که مخالف این نگاه هستند بحث کنیم . آقای بنی صدر به اصل ولایت فقیه اعتقاد ندارند . " جلسه دوباره شلوغ شد . اینجا کلید مخالفت دیالمه با بنی صدر زده شد و بعد ادامه پیدا کرد .

 

نیمه شعبان پیش از 7 تیر آمده بود مشهد ، مراسم ازدواج یکی از بچه ها . گفتیم چرا بدون محافظ آمدی ؟ گفت کار از این ها گذشته . مرا با گلوله نمی زنند مرا منفجر می کنند . گفتیم مثلا کجا ؟ گفت دفتر حزب ، چون افراد بنی صدر دائم در حال رفت و آمدند و هیچ کنترلی هم نیست .

 

پیدایش نمی کردیم . صبح که آمد ، گفتیم کجا بودی ؟ گفت : حوصله حرف زدن ندارم . دیروز که آقا را توی مسجد ابوذر ترور کردند ، تا صبح پشت در اتاقشان بیمارستان بودم .

 

عصر باهم رفتیم دفتر حزب و توی سالن نشستیم . یکی از بچه ها با من بود . گفت بیا تا جلسه تمام می شود برویم خانه مادر بزرگم که همین نزدیکی است . رسیدیم خانه مادر بزرگ ، صدایی آمد . گفت چی بود ؟ گفتم حزب را منفجر کردند . شاید دو دقیقه بیشتر راه نبود . وقتی رسیدیم دیدیم کل ساختمان خوابیده است . شب شد ، یکی یکی جنازه ها را می آوردند . وحید هم آمد . شناسایی اش کردم . بعد رفتیم و به پدر و مادرش خبر  دادیم . پدرش ناراحت بود که چرا خواب بودم و وحید را ندیدم . بعد رفتم پزشکی قانونی ، نامه ای را از جیبش بیرون آوردم . خون آلود بود . خواندمش . خواب یکی از شاگردانش بود : " خواب دیدم از آسمان دستمال های سرخی آمده است . "
 

نظرات 1 + ارسال نظر
خائم حسین شنبه 8 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 00:39

وبلاگ قشنگ . مطالب زیبا و خواندنی داشتین
موفق و پیروز باشید
یا علی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد