در انتظار یار
در انتظار یار

در انتظار یار

رفاقت و معرفت یعنی این ....!!!!


شیشه یخ زده . . . !!!


(خاطره ای از معرفت بروبچه های گردان تخریب)



سال های آخر جنگ چند عملیات در غرب کشور صورت گرفت که اغلب گردان ها خودشان را به بانه می رساندند و از آنجا به منطقه ی عملیات فرستاده می شدند . . . .


با معرفتا در ادامه ی مطلب بخونین و حال کنین با شهدای مظلوم و غریب گردان تخریب . . .


به ادامه ی مطلب برید. داستان قشنگ و کوتاهیه . . . . وقت گیر نیست . . .

 

 


بیشتر حمل و نقل ها هم ، به خاطر سردرگمی دشمن ، در تاریکی شب صورت می گرفت. در زمستان سال 66 قرار شد شبانه به عقب برگردیم و از بانه راهی کرمانشاه شویم. وسایلمان را جمع کردیم و سوار اتوبوس ها شدیم. سر ما و یخبندان بیداد می کرد. اتوبوس ما مثل بیشتر وقت ها بخاری نداشت و شبیه یخچال متحرک بود. از سرما شیشه های اتوبوس یخ زده بود و تصاویر بیرون مات و مبهم بود. برف کنار جاده یک متر می شد و هنگام حرکت ، باد و کوران ، برف خشک را بر سر و روی اتوبوس می پاشید. برف پاک کن مقابل راننده بی وقفه کار می کرد. من و کریم حبیبی کنار هم نشسته بودیم و بیشتر راه را با هم صحبت کردیم. من کنار شیشه نشسته بودم و آن سمت بدنم که نزدیک شیشه بود سرد و بی حس شده بود. شب از نیمه گذشته بود و خواب بر من غلبه می کرد. گاه سرم یکدفعه پایین می افتاد و از خواب می پریدم. بدون این که متوجه سرمای شیشه باشم ؛‌ سرم را به آن تکیه دادم و خوابم برد. کریم از پشت سر ، دست گرم و نرمش را آورد و بین شیشه و صورتم قرار داد.


در خواب و بیداری بدون این که علتش را متوجه شوم ؛ احساس سرما از صورتم برطرف شد و خوابم عمیق شد. پس از رسیدن به مقصد ، صدای ترمز دستی و سر و صدای پیاده شدن بچه ها بیدارم کرد. متوجه شدم پوست دست کریم که زیر صورتم بود ؛ به شیشه چسبیده و جدا نمی شود. چند بار تلاش کرد تا توانست دستش را جدا کند. فهمیدم تکه ای از پوست دستش موقع جدا شدن ؛ کنده شده و روی شیشه چسبیده بود. . . . . .


در واقع کریم برای این که بیدار نشوم حتی دستش را جابجا نکرده بود و تا رسیدن به مقصد درد شیشه ی یخ زده را روی پوستِ دستش تحمل کرده بود




شادی ارواح طیبه ی اونایی که معرفت و جوونمردی فقط یکی از صفات قشنگشون بود ، صلوات.



برگرفته از کتاب "پوتین های ساق بلند" نوشته آقای "قاسم عباسی"

 


نظرات 5 + ارسال نظر
ایمان سه‌شنبه 25 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 02:30

عالی بود داش احسان . ررفاقتا بو گرفته . بوی ....................

مجنون الحسین(ع) سه‌شنبه 25 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:49

سلام خدا قوت! دم شما گرم خیلی قشنگ بود! کوریه چشم هرکی که میگه بروبچه های رزمنده محبت و عاطفه و احساس و عشق نداشتند!انشاالله شهید بشیم.شادی روح محسن دین شعاری و همه رفقای گردان تخریبیمون صلوات.

بی پلاک 313 سه‌شنبه 25 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 14:19 http://gomshodeganmajnon.persianblog.ir


گردان تخریبببببب
یازهراس

پویا سه‌شنبه 25 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 14:26

کجایند مردان بی ادعا....

کاکا علی چهارشنبه 26 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 12:53 http://www.shajareh-nazempoor.blogfa.com

شب عاشقی را رقم می زدند
همان ها که بر مین قدم می زدند
از آنها که تنها پلاکی به جاست
کمی استخوان، مشت خاکی به جاست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد