ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
روز بعد از اسارت، عراقىها لباسهاى نظامى را گرفتند. یک دست لباس شخصى دادند به همهمان. از فرداى آن روز تبلیغات عراقىها شروع شد هر روز با انبوه خبرنگارها رو به رو بودیم. آن روزها روزنامههاى عراق (که صالح گاه از عراقىها مىگرفت گاه خودشان برامان مىآوردند) مقالههایى از کرامت و انسانیت صدام حسین در مورد اطفال ایرانى چاپ مىکردند، به جاى اینکه گزارشى از عملیات بیتالمقدس چاپ کنند. پیروزى بچهها بایستى به طریقى زیر سوال مىرفت، که رفت.
یک روز ما را همراه عدهاى از خبرنگارها بردند به یکى از پارکهاى بغداد: "حدیقهالزوراء ". صالح هم بود به عنوان مترجم. آنجا همه مان را با زور سوار اسباب بازىها کردند تا خبرنگارها عکس بگیرند. هر فلاش دوربین، رگبار گلولهاى بود که بر سینهمان مىنشست.
روزى آمدند گفتند: "مىخواهیم ببریمتان زیارت کاظمین. "
باز هم تبلیغات، اما به زیارتش مىارزید.
راه افتادیم. بعد از ساعتى ماشین از روى پلى گذشت. بالاش روى تابلویى نوشته بودند: "جسر ائمه اطهار "(پل ائمه اطهار.)
پل را که رد کردیم، گلدستههاى نورانى کاظمین آمد مقابل دیدگان اشک آلودمان. قلبهایمان منقلب شد و جلوى اشکهایمان را نتوانستیم بگیریم.
کنار حرم مطهر آن دو امام معصوم فرصتى یافتیم غم دل بگشاییم و حرف چندین و چند ساله مشتاقان زیارت کربلا را به فرزندان امام عاشقان برسانیم. اشکها گونههامان را تبدار کرده بود. پروانهوار طواف مىکردیم حرمین آن امامان عزیز را.
گوشه و کنار حرم عدهاى از شیعیان عراق با دیدن طواف عاشقانه بچههاى ایرانى، گریهکنان نگاهمان مىکردند، بى آنکه کارى از دستشان برآید.
طولى نکشید که از حرم بیرونمان کردند. راه افتادیم، هنگام برگشتن ماشینمان کنار یکى از میدانهاى بزرگ شهر توقف کرد. پیش از رسیدن ما، نیروهاى امنیتى، در جاهاى از پیش تعیین شده ایستاده بودند.
تا پیاده شدیم، دوربینهاى فیلمبردارى کار افتادند و پا به پامان تا وسط میدان آمدند ازمان خواستند اطراف میدان قدم بزنیم تا وانمود کنیم اسراى ایرانى آزادانه در خیابانهاى بغداد قدم مىزنند چند تا بچه عراقى هم فرستادند میان ما. مدح صدام را مىکردند، با شعارها و شعرهایى که مىخواندند هفت تا ده ساله مىنمودند. لباسهاشان عربى بود و شعرهاشان را با حالتى معصومانه مىخواندند. نتوانستیم طاقت بیاوریم این حیله را. هر کداممان گوشهاى گرفتیم، دور از چشم دوربینها. مامورها عصبانى شدند آمدند بچهها را با خشونت مجبور کردند دو به دو باهم قدم بزنند تا خبرنگارها بتوانند فیلمشان را تهیه کنند.
فرداى آن روز تلویزیونى آوردند داخل زندان، براى دیدن تصویرهاى دیروز خودمان.
گوینده با آب و تاب مىگفت: "کودکان ایرانى آزادانه در خیابانهاى بغداد به تفریح مشغولند. آنها به زودى عراق را به مقصد ایران ترک خواهند کرد! "
هر روز در جبههها پیروزى جدیدى نصیب بچهها مىشد .اسرایى که در مرحلههاى مختلف عملیات بیتالمقدس اسیر شده و به زندان ما منتقل شده بودند، تمام این خبرها را برامان هدیه آوردند. هر وقت اسیرى پا مىگذاشت تو زندان همه دورش جمع مىشدیم و مىپرسیدیم: "بالاخره خونین شهر آزاد شد یانه؟ " عراقىها چى؟ آنها را توانستید از خاک خودمان بیرون کنید یا هنوز هم... "
در یکى از روزهاى آخر اردیبهشت سال شصت و یک، ساعت هشت صبح، بچهها را از زندان بیرون آوردند گفتند: "امروز قرار است کارهاى نهایى آزادىتان را انجام بدهیم. " فقط باید کمکمان کنید، در بعضى چیزها که ازتان مىخواهیم. عاقل باشید! این شانس را از دست ندهید حالا بروید سوار آن مینى بوس شوید!
مینى بوس منتظرمان بود، سر همان کوچه. سوار شدیم. از خیابانهاى زیادى گذشتیم. رسیدیم به یک منطقه نظامى دیگر. دژبانها آمدند جلو، با مسوولان زندان حرف زدند همهشان توى ماشین اسکورت بودند، پیشاپیش ما. اجازه ورود داده شد. سه جاى دیگر هم جلومان را گرفتند. باز اجازه ورود داده شد. رسیدیم جایى که رو به رومان ساختمانهایى بلند و مجلل بود. (بعدها فهمیدیم آنجا مجلس ملى عراق بوده است.)
/a>>/>>/>>/>
به صف شدیم، رفتیم طرف یکى از همان ساختمانها.نمىدانستیم کجا مىبرندمان. صالح هم چیزى نمىدانست. از چند تا پله رفتیم بالا. از سالن خلوت و مرتبى گذشتیم. رسیدیم به اتاقى. مسوول زندان در را زد و وارد شد. ما هم پشت سرش رفتیم تو. اتاقى بود مبله و بزرگ، با میزهاى شیشهاى در وسط. در گوشهاى از اتاق، پشت میزهاى بزرگ و زیبا مردى نشسته بود. با تبسمى بر لب. ازمان خواست بنشینیم. بعد با مسوول زندان شروع کرد به حرف زدن. بلند حرف مىزدند با هم. ما هم نشستیم به نگاه کردن در و دیوار و چیزهاى لوکس دیگر. کف اتاق موکت نرمى داشت. عکس تمام قد صدام هم، با لباس نظامى پشت سر آن مرد چسبیده بود به دیوار. یک تلویزیونى هم گوشه دیگر اتاق بود. از نگاههاى مرد حدس زدم باید منتظر کسى باشد که این قدر نگاه به در اتاق مىکند.گاهى خندههاى آن دو مرد رشتههاى افکارمان را مىگسست.
نیم ساعت گذشت. شخصى آمد تو، چیزى به آن دو گفت و رفت. به صفمان کردند. دنبالشان رفتیم از اتاق بیرون. رفتیم تو سالنى بزرگ. با سقفى بلند و منقش و گچبرى شده و با لوسترهایى بزرگ. روى موکتهاى کف سالن فرش هایى بزرگ و قیمتى انداخته بودند. روى دیوار پر بود از عکسهاى مختلف صدام با عکسهاى کردى و عربى و نظامى، در قابهاى نفیس. آنجا فقط یک بار بازرسى بدنى کردند. همه چیز برامان عجیب بود. حالت سربازها، مسوول زندان، کسانى که با لباسهاى مرتب از این اتاق به آن اتاق مىدویدند. فضاى ساختمان و سالن، سکوتها، در و دیوار، عکسها و تزئینات همه چیز برامان عجیب بود و حتى اضطراب آور. هر چه زمان مىگذشت، اضطرابمان هم بیشتر مىشد. چند بار از صالح خواستیم بپرسد ببیند ما را کجا مىبرند با این همه سرعت. نتوانست.رسیدیم به سالنى بزرگ، بهش مىگفتند سالن اجتماعات. میز بزرگ نعلى شکل آنجا بود، با صندلىهاى زیاد در وسط سالن، که حدود پنجاه نفر مىتوانستند دور تا دور بنشینند .خبرنگارها پیش از ما آنجا بودند. پشت سرشان هم حلقه دیگرى از نظامیان مسلح ورزیده ایستاده بودند با قدهایى بلند و ظاهر آراسته. هیچ حرکتى از رد نگاهشان دور نمىماند.
ما را از جلوى خبرنگارها گذراندند. نشستیم روى صندلىهایى که برامان در نظر گرفته بودند. منتظر بودیم ببینیم این بار چه نقشهاى دارند. صداى پاى چند نفر آمد، از بیرون سالن. صداى کوبش پاهایى مىآمد، به علامت احترام نظامى. فهمیدیم باید کس مهمى آنجا دعوت داشته باشد. نگاه چرخاندیم. صدام وارد سالن شد.
صدام که خشممان را دید. براى اینکه خودش را مهربان نشان بدهد گفت: "براى اینکه بخندید، دخترم مىخواهد براتان یک لطیفه تعریف کند. "
دست دختر بچهاى را گرفته بود. با لبخندى ساختگى رفت نشست پشت صندلىاش. گفت: "اهلاً و سهلاً! "
تو چشمهاش برق نفرت موج مىزد.
"شما کودکید. باید الان تو مدرسه باشید، نه تو میدان جنگ. "
یادش رفته بود بگوید چطور ما و دوستان همسن و سال ما توانسته بودیم ترسى بزرگ در دل افسران عالیرتبه او بکاریم.
"ما خواهان صلحیم. اما ایران به آتش جنگ دامن مىزند. "
ما سکوت کرده بودیم و چیزى نمىگفتیم. حرفش که تمام شد کسى با دسته گلى سفید آمد تو سالن. گلها را داد دست دختر کوچک صدام (حلا) تا تقسیم کند بینمان.
صدام که خشممان را دید. براى اینکه خودش را مهربان نشان بدهد گفت: "براى اینکه بخندید، دخترم مىخواهد براتان یک لطیفه تعریف کند. "
پرسید: "تو بلدى براى اینها لطیفه تعریف کنى، دخترم؟ "
/a>>/>>/>>/>
دخترک داشت نقاشى مىکشید با سرش اشاره کرد نه، صدام نیشخند زد. مایوس شد. بلند شد رفت. همه چیز تمام شد باز برمان گرداندند به جاى اول زندان.
در همان روزها وقتى تلویزیون عراق این دیدار را با آب و تاب پخش کرد، پزشکى عراقى هم آن را مىبیند. چند روز بعد در عملیات بیت المقدس، اسیر مىشود. مىآید ایران. و کتابى از خاطراتش مىنویسد به اسم "عبور از آخرین خاکریز " در قسمتى از خاطراتش اشارهاى هم به این دیدار کرده است. در صفحههاى 161 و 162، دکتر احمد عبدالرحمن مىگوید:
نام ان 23 عزیز اسیر:
منبع : خبرگزاری فارس