ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
این مطلب خاطره کوتاه و ناب از فرمانده دریا دل لشکر 27 محمدرسول الله (ص) سردار شهید حاج « سعید مهتدی » از عملیات آبی - خاکی خیبر که به محضرتان تقدیم می کنیم . خوشا به سعادت او و یاران سفر کرده اش در آن پرواز جاودانی به آسمان قرب ربوبی ، رسیدن شان به سدره المنتهای سعادت ابدی و نشستن بر سفره ضیافت الهی قبیله نور خواران و نور آشامان .
ادامه مطلب دوستان (بسیار زیبا) ...
« سعید ، در قسمت شرقی جزیره جنوبی ، از طرف این شاخ شکستهها ، دارند بچههای ما را اذیت میکند ... من به عقب میرم تا به کمک به این بچهها ، از بقیه لشکرها قدری نیرو جور کنم و بیارم جلو » .چون با من کار داره . »
حاج قاسم گفت : « هنوز که نیومده ، ولی مرا هم نگران کردی ، الان یه وسیله به شما
میدم ، برو به قرارگاه تاکتیکی لشکرتون ، احتمال داره اینجا نیاد . »
با یکی از پیکهای فرمانده لشکر ثارالله ، سوار بر یک موتور تریل ، رفتیم سمت قرارگاه
تاکتیکی لشکر 27 در ضلع شرقی جزیره، آنجا که رسیدیم ، [شهید]
حاج عباس کریمی را دیدم .
به او گفتم : « عباس ، حاج همت اینجا بوده انگار ، ولی اصلا برنگشته پیش حاج قاسم . »
عباس با تعجب گفت : « معلومه چی میگی ؟! حاجی اصلا اینجا نیومده برادر من ! »
این را که گفت ، دفعتاً سراپای بدنم به لرزه افتاد و بیاختیار سست شدم . فهمیدم قطعا
بایستی بین راه برای همت اتفاقی افتاده باشد .
عباس ادامه داد : « ... حاجی اینجا نیومده ، ولی با قرارگاه مرکزی که تماس گرفتم ،
گفتند حاجی اونجا نیست و شما هم دیگه در بخش مرکزی جزیره مسئولیتی ندارید ، گفتند
گردان لشکرتان همونجا باشه ، ما خودمون لشکر امام حسین(ع) رو میفرستیم بیاد اونجا و
خط رو از گردان شما تحویل بگیره . »
عباس که حرفاش تمام شد ، خودم گوشی بیسیم را برداشتم . با قرارگاه تماس گرفتم و
گفتم : « پس لااقل بگذارید ما بریم گردان رو عوض کنیم و برگردیم به اینجا . »
از آن سر خط جواب دادند : « نه ، شما از این طرف نرید . شما از منطقه شرقی جزیره تکان
نخورید و به آن طرف نرید . »
یک حس باطنی به من میگفت حتماً خبری شده و مرکز نمیخواهد که ما بفهمیم . روی
پیشانیام عرق سردی نشسته بود . همینطور که گوشی بیسیم توی دستام بود ، نشستم زمین
و گفتم : « بسیار خوب ، حالا حاج همت کجاست ؟ »
جواب آمد : « فرماندهی جنگ اونو خواسته ، رفته اون دست آب . »
رو کردم به شهید کریمی و گفت « «عباس ، بهت گفته باشم ؛ یا حاجی شهید شده ، یا به
احتمال خیلی ضعیف ، زخمی شده » .
او گفت : « روی چه حسابی این حرف رو میزنی تو ؟! »
گفتم : «اگه حاجی میخواست بره اون دست آب ، لشکر رو که همینجوری بدون مسئولیت رها
نمیکرد ، حتما یا با تو در اینجا ، یا با من در خط تماس میگرفت و سربسته خبر میداد
که میخواد به اون طرف آب بره . »
عباس هم نگران بود . منتها چون بیسیمچیها کنار ما دو نفر نشسته بودند ، صلاح نبود
بیشتر از این ، در باره دلنگرانیمان جلوی آنها صحبت کنیم . آخر اگر این خبر شایع
میشد که حاجی شهید شده ، بر روحیه بچههای لشکر تاثیر منفی و ناگواری به جا
میگذاشت ، چون او به شدت مورد علاقه بسیجیها بود و برای آنها ، باور کردن نبودن
همت خیلی ، خیلی دشوار به نظر میرسید .
چشم که بر هم زدیم ، غروب شد و دقایقی بعد ، روز کوتاه زمستانی هفدهم اسفند ، جایاش
را با شبی به سیاهی دوزخ عوض کرد . آن شب ، حتی یک لحظه هم از یاد همت غافل نبودم .
مدام لحظات خوش بودن با او ، در نظرم تداعی میشد . خصوصا آن لحظهای که از «طلائیه»
به جزیره جنوبی آمدیم ، آن سخنرانی زیبا و بیتکلف حاجی برای بچههای بسیجی لشکر ،
بیرون کشیدن او از چنگ بسیجیها ، ورودمان به سنگر فرماندهان لشکرهای سپاه و
شلوغبازیهای رایج حاجی ، رجزخوانیهای روحبخش او ، بگو بخندش با
احمد کاظمی ،
لبخندهای زینالدین در واکنش به شیرین
زبانیهای حاجی و بعد ، آن پاسخ سرشار از روحیه احمد کاظمی به ردههای بالا ، پای
بیسیم و در حالی که نیم نگاهی به حاجی داشت و گفته بود : « همین که همت با ماست ،
مشکلی نداریم ! »
شب وحشتناکی بر من گذشت . به هر مشقتی که بود ، صبر کردیم تا صبح . دیگر برایمان یقین
حاصل شد که حتما برای او اتفاقی افتاده . بعد از نماز صبح ، عباس کریمی گفت : « سعید ،
تو همینجا بمون ، من میرم به سر قرارگاه نجف ، ببینم موضوع از چه قراره ! »
رفت و اصلا نفهمیدیم چقدر گذشت ، که برگشت ؛ با چشمهایی مثل دو کاسه خون ، خیس از
اشک ، عباس ، عباس همیشگی نبود . به زحمت لب باز کرد و گفت : « همت و یک نفر دیگر سوار
بر موتور ، سمت «پد» میرفتند که تانک بعثی آنها را هدف تیر مستقیم قرار داد و
شهید شدند » .
درحالی که کنار آمدن با این باور که دیگر او را نمیبینم ، برایم محال به نظر
میرسید . کم کم دستخوش دلهره دیگری شدم ؛ این واقعه را چطور میبایست برای بچه
رزمندههای لشکر مطرح میکردیم ؟! طوری که خبرش ، روحیه لطیف آنها را تضعیف نکند .
- هنوز هم باور نبودن همت برایم سخت است ، بدجوری ما را چشم به راه گذاشت ... و رفت .
خیلی زیبا بود.برای من خیلی تاثیر گذاشت...