قریب سیسال پیش، برای زیارت اربعین عازم کربلا شدم. آن زمان جهت [صدور] گذرنامه، از هر نفر، چهارصد تومان میگرفتند. بعد از اخذ گذرنامه، خانوادة ما [همسرم] گفت: «من هم میآیم». ناراحت شدم و گفتم: «چرا قبلاً نگفتی؟!». خلاصه بدون گذرنامة [عیال] حرکت کردیم. جمعیّت و همراهان ما پانزده نفر بودند. که عبارت بودند از چهار مرد و یازده زن. [که در میان زنان] یک پیرزن سیّد علویّه ـ که عمر او 105 سال بود ـ نیز وجود داشت. این پیرزن علویّه با دو نفر از همراهان ما، قرابت و خویشاوندی داشت
- مروری بر تشرّفات حاج محمّد علی فشَندی تهرانی(ره).
اشاره:
دربارة مرحوم حاج محمّد علی فشندی تهرانی، جز چند تشرّف که بزرگان از وی نقل کردهاند، چیزی نمیدانیم؛ با اینکه ظاهراً دیری نیست که به رحمت حق پیوستهاند. اینکه خاستگاه، خانواده، خاندان، تربیت و تحصیلات، زمینه و زمانه، زیست و زندگی، حتّی شغل و پیشه و احیاناً استادان اخلاقی و مربیّان و مرشدان سلوکی این نیکبخت چه کسانی بودهاند، آگاهی چندانی در دست نیست یا حدّاقل نویسندة حقیر بدان دست نیافته است. اگرچه از جهتی نیز، شاید دانستن خیلی از این دست اطّلاعات هم چندان مهم هم نباشد.
نکتة حائز توجّه اینکه او عبد صالح و بندة برگزیدة حق بوده، عمری را با پاکی، پارسایی و عشق و علاقة به علی(ع) و فرزندان او، به ویژه امام عصر(ع) گذرانده و به خاطر سرشت پاک، طینت طیّب و صفای باطن، چندین بار توفیق تشرّف به محضر آن موعود مهربان را یافته و جمال جمیل یوسف زهرا(ع) را به تماشا نشسته است. در نقل تشرّفات او آنچه قابل توجّه و تأمّل برانگیز است اینکه آن بزرگوار، فراوان مورد اعتماد و اعتقاد مراجع معظّم تقلید و دیگر علما و بزرگان بود و آنان در نقل تشرّفات او تردید نکرده، او را ستوده و از وی به عنوان دوستدار حقیقی، خالص و مخلصِ امام عصر(ع) نام بردهاند.
در درستی دیدارهای او همین بس که شخصیّتهای بزرگواری مانند مرحوم آیتالله العظمی بهجت، شهید محراب آیتالله دستغیب و پیرغلام اهل بیت مرحوم حاج محمّد علّامه ـ رضوانالله علیهم اجمعینـ و حضرت آیتالله ناصری دولت آبادی و جناب حجّتالاسلام احمد قاضی زاهدی ـ حفظهما الله ـ از صحّت گفتار، درستی کردار، سلامتِ نَفس و پاکی ضمیر او سخن گفته و دلدادگی او را به امام عصر(ع) شهادت و گواهی دادهاند. از تشرّفاتِ نقل شده از او میتوان فهمید که حاجی فشندی از نظر تحصیلات ظاهری و مراتب علمی در حدّ متوسط بوده است امّا از نظر سلوکی و مقاماتِ معنوی بسی برتر و بالاتر قرار داشته است. مرتبهای که موجب حسرت و غبطة بسیاری از بزرگان بلندمرتبگان و برترنشینان و بالامکانان است.
امام، باران رحمت ربوبی است و در سرزمین سینة سینای هر مؤمن متدیّنی که ببارد هزاران گُل روحافزا و فرحبخش میرویاند؛ امّا مهم آن است که ما خود زمینهساز دیدار دوست باشیم و برای باریابی به بارگاه بلند و آستان آسمانی آن منظومة مهربانی زمینه را مهیّا کنیم.
«فَشِنْد» بنا به آنچه در دایرةالمعارف تشیّع درج شده، روستایی در شهرستان ساوجبلاغ (غرب شهرستان کرج)، در یازده کیلومتری شمال شرق شهرِ هشتگرد است. بیشتر اهالی این روستا، کشاورز و دامپرورند. امامزاده سه تن ـ طاهر، مطهّر و مظفّر ـ، درخت چنار هشتصد ساله و تپّة تاریخی فشند از آثار قدیمی آن میباشد. کهنترین آثار موجود در آنجا متعلّق به هزارة اوّل پیش از میلاد مسیح(ع) است. همچنین بنای «خاتون قیامت» که مردان، حقِّ ورود به داخل آن را ندارند از دیگر بناها و آثار مهمّ تاریخی و باستانی این روستا است. «آل فشندی» یکی از خاندانهای علمی در شهر قزوین که شاخهای از آلِبرغانی هستند، از این روستا برخاستهاند. از بزرگان این سامان میتوان از مرحوم حاج حسن بیگلری فشندی صاحب «سرّالبیان در تجوید»، شیخ احمد آل فشندی (رهبر انقلابیون مشروطهخواه قزوین)، استاد جمشید امینی (از شاگردان کمالالملک و مبتکر رشتة نقاشی قالی در ایران، مرحوم مصباح نجمالملک (منجّم و صاحب تقویم) و بالاخره مرحوم حاج محمّد علی فشندی را نام برد.1
شهید محراب و معلّم اخلاق، شهید آیتالله دستغیب(ره) که دو تشرّف از مرحوم فشندی را در کتاب «داستانهایِ شگفت» به نقل از خود وی آورده، دربارة آن مرحوم چنین نوشته است: «مکرّر شنیده بودم که یکی از اخیار زمان، توفیق تشرّف به خدمت حضرت بقیّـ[الله(عج) نصیبش شده و داستانهایی [در این باب] دارد. دوست داشتم او را ببینم و [آن داستانها را] از زبان خودش بشنوم، تا اینکه در ربیعالثانی 1395 در تهران به همراه حاج آقا معین شیرازی، او را ملاقات نمودم. آثار خیر، صلاح، صداقت و دوستی اهل بیت(ع) از [سیمای] او آشکار بود. از حاج آقا معین خواهش کردم که مطالب حاجی را مرقوم فرمایند و اینک عین مرقومة ایشان ثبت میشود».2 همچنین حجّتالاسلام احمد قاضی زاهدی صاحب مجموعة «شیفتگان حضرت مهدی(ع)» نیز دربارة حاجی فشندی نوشته است: «در روز 16ذیحجـ[الحرام سال 1400 ق. شخصاً در صحن مقدّس فاطمة معصومه(س)، او را زیارت کردم. آثار صدق و دوستی اهل بیت(ع) از سیمایش مشهود بود».3 حضرت آیتالله ناصری دولتآبادی ـ حفظهالله ـ نیز از حاجی با عنوان «عبد صالح خداوند» که تشرّفات متعدّدی برایش روی داده، نام میبَرد.4
شاعر و مدّاح اهل بیت(ع) مرحوم حاج محمّد علّامه در خاطرات شصت سال خدمتگزاری خود دربارة مرحوم حاج محمّد علی فشندی اینچنین نوشته است: «مرحوم حاج محمّد علی فشندی، مردی والامقام و از نیکان روزگار بود که من بیش از پنجاه سال با او آشنا بودم. پنجاه سالِ قبل در سامرّا، از امام هادی(ع) حاجتی خواستم. به وسیلة حاجی از ناحیة امام(ع) پیغام رسید. آن وقت فهمیدم که این بزرگوار چه مقامی دارد. قبر این مرد شریف در بهشت زهرا(س) است. بسیاری از دوستان قبر ایشان را از من سراغ میگیرند. مدفن او از مکانهایی است که هر کس در آنجا هفتاد حمد بخواند، با مشیّت پروردگار حاجت او روا میشود.
نشانی قبر او این است: بهشت زهرا(ع)، قطعة 96، ردیف 273 شمارة 21. بعضی از تهرانیها جمع شدند تا برای حاجی خانهای بخرند. فرمود: من یک اتاق در نارمک در خانة خواهرزادهام دارم، همان کفایت میکند. یکی از رفقا از من خواست که برای سنگ قبر مرحوم فشندی اشعاری بگویم که من این شعرها را گفتم:
ای خرمن گُل اینجا، بر بوی تو میآیم
تنها به خیال تو، در کوی تو میآیم
ای آهوی صحرایی، ای صید گریزنده
دنبال دو چشمانِ آهویِ تو میآیم
ای قبلهگهِ آمال، رو سوی تو خواهم کرد
هر سوی که خواهی رفت، من سوی تو میآیم
ای پشت و پناهِ من، ای مایة امیدم
آشفته به دنبالِ گیسوی تو میآیم5
- تشرّف اوّل؛ احترام به سادات
مرحوم حاج محمّد علی فشندی، تشرّف نخست خود را اینگونه برای آیتالله شهید دستغیب و مرحوم حاج آقا معین شیرازی نقل کرده است:
قریب سیسال پیش، برای زیارت اربعین عازم کربلا شدم. آن زمان جهت [صدور] گذرنامه، از هر نفر، چهارصد تومان میگرفتند. بعد از اخذ گذرنامه، خانوادة ما [همسرم] گفت: «من هم میآیم». ناراحت شدم و گفتم: «چرا قبلاً نگفتی؟!». خلاصه بدون گذرنامة [عیال] حرکت کردیم. جمعیّت و همراهان ما پانزده نفر بودند. که عبارت بودند از چهار مرد و یازده زن. [که در میان زنان] یک پیرزن سیّد علویّه ـ که عمر او 105 سال بود ـ نیز وجود داشت. این پیرزن علویّه با دو نفر از همراهان ما، قرابت و خویشاوندی داشت.
[با اینکه جابهجایی و انتقال پیرزن علویّه خیلی زحمت و گرفتاری داشت امّا او را حرکت دادیم و با خود بُردیم.
هر چند گذرنامه نداشتیم امّا به آسانی از مرز ایران و عراق گذشتیم و قبل از اربعین حسینی(ع) به کربلا مشرّف شدیم. بعد از اربعین و پس از زیارات به نجف اشرف مشرّف گردیدیم و بعد از 17 ربیعالاوّل هم قصد زیارات کاظمین و سامرّا نمودیم. در این وقت خویشاوندان پیرزن علویّه از بُردن او به کاظمین و سامرّا و جابهجایی وی خیلی اظهار ناراحتی کرده و گفتند: «او را با خود نبریم. در نجف بماند تا برگردیم» امّا من گفتم: زحمت این پیرزن و سیّد علویه با من است [شما نگران و ناراحت نباشید!]
به اتّفاق همراهان به راه افتادیم. ایستگاه قطار کاظمین و سامرّا شلوغ بود و همه در انتظار قطار بودند. به هر حال با آن جمعیّت زیاد، تهیّة بلیط و اسکان مشکل مینمود. در این هنگام سیّدی عرب ـ که شالی سبز به کمر داشت ـ نزد من آمد و فرمود: سلام علیکم! حاج محمّد علی! شماها پانزده نفر هستید؟! عرض کردم: بله! فرمود: این پانزده بلیط را بگیرید و همینجا باشید! من میروم بغداد و بعد از نیمساعت با قطار برمیگردم و یک کوپه (اتاق) دربست برای شما نگه میدارم. شما از جای خود حرکت نکنید!
قطاری از کرکوک آمد و سیّد سوار شد و رفت. بعد از نیم ساعت قطاری آمد و جمعیّت هجوم آوردند. رفقا و همراهان من خواستند سوار شوند که من مانع شدم و آنها از این حرکت من کمی ناراحت شدند. همه که سوار شدند، آن سیّد آمد و ما را در یک کوپة دربست سوار قطار کرد. وقتی وارد سامرا شدیم آن سیّد بزرگوار به من فرمود: شما ـ به اتّفاق همراهان به منزل سیّد عبّاس خادم بروید!
من [نشانی سیّد عبّاس خادم را یافتم] و نزد او رفته، گفتم: ما پانزده نفر هستیم، شش روز هم در اینجا میمانیم و دو اتاق میخواهیم. ضمناً هزینه و کرایة محل چقدر میشود؟
سیّد عباس خادم گفت: یک آقای سیّدی کرایة شش روز شما را به همراه مخارج خوراک و زیارتنامهخوان پرداخت و فرمود که: «روزی هم، دو مرتبه شما را به سرداب و حرم ببرم!».
گفتم: آن سیّد کجاست؟ گفت: همین الآن از پلّههای ساختمان پایین رفت. فوراً به دنبال سیّد پایین آمدم امّا هر چه گشتم او را ندیدم و نیافتم. دوباره به سیّد عبّاس خادم مراجعه کردم و گفتم: آن سیّد هزینة پانزده بلیط را از ما طلبکار بود. نمیدانی کجا رفت؟ گفت: من نمیدانم! تازه تمام مخارج شما را هم در این شش روز پرداخت کرده است!
[زیارات کاظمین و سامرا که تمام شد] دوباره به کربلا برگشتیم. در کربلا نزد مرحوم آیتالله سیّد مهدی شیرازی ـ از مراجع معظّم تقلید ـ رفتم، جریان را برای آقا نقل کردم و دربارة بدهی خود به آن سیّد عرب بزرگوار پرسیدم. مرحوم آیتالله شیرازی فکری کردند و بعد فرمودند: در جمع شما از سادات کسی هست؟
عرض کردم: بله، یک پیرزن علویّة کهنسالی است!
فرمود: امام زمان(ع) شما را ـ به خاطر احترام به آن پیرزن علویّه ـ میهمان کرده است!
مرحوم شهید دستغیب در خاتمة تشرّف مینویسد: «به نظر حقیر، شاید آن سیّد بزرگوار عرب ـ یکی از «رجال الغیب» یا «ابدال» ـ که ملازم خدمت آن حضرتاند ـ بوده باشد».6
- تشرّف دوم؛ آماده شدن مقدّمات زیارت کربلا
شهید محراب و معلّم اخلاق، مرحوم آیتالله دستغیب همچنین این تشرّف را که از زبان بندة برگزیده و برتر خدا، مرحوم فشندی تهرانی شنیده، در کتاب «داستانهای شگفت» خود آورده است:
«قریب بیست سال پیش، شب جمعهای به همراه آقا سیّد محمّد علی باقر خیّاط و دیگر دوستان به مسجد جمکران رفته بودیم. در آنجا همه [بعد از اعمال و آداب مسجد] خوابیدند و تنها من و پیرمردی بیدار بودیم. او بر پشت بام، شمعی روشن کرده و [در پرتو آن] دعا میخواند. من هم به نماز شب مشغول بودم. در این وقت دیدم که ناگاه هوا روشن شد. با خود گفتم: حتماً ماه طلوع کرده است. امّا هر چه نگاه کردم. ماه را [در آسمان] ندیدم! یک مرتبه متوجّه شدم که در فاصلة پانصد متری من، سیّد بزرگواری در زیر درختی ایستاده است و این نور [تابش] از آن آقا میباشد. به پیر مردِ کنارِ خود گفتم: شما کنار آن درخت، آقایی رامیبینید؟! پیرمرد گفت: هوا تاریک است و چیزی هم دیده نمیشود [تو هم] خوابت میآید، برو بگیر بخواب!
دانستم که پیرمرد سیّد را نمیبیند.
[در این وقت به نزد سیّد رفتم] عرضه داشتم: آقا دلم میخواهد به کربلا بروم امّا نه پولی دارم و نه گذرنامهای. اگر تا صبح پنجشنبة آینده، گذرنامة من با پول آماده شد، میدانم که امام زمان(ع) هستید و گرنه یکی از سادات میباشید. [بعد از عرض این حاجت] ناگهان دیدم که همهجا تاریک شد و آن آقا هم نیست. صبح، داستان را برای رفقا و همراهان تعریف کردم. بعضی از آنها مرا مسخره کردند [و به سادهدلی من خندیدند].
گذشت تا روز چهارشنبة هفتة آیندة آن؛ صبح زود در میدان فوزیه [میدان امام حسین(ع) فعلی] برای کاری رفتم و به خاطر باران، کنار دیواری ایستادم. در این هنگام پیرمردی ناشناس نزد من آمد و گفت: حاج محمّد علی! مایل هستی به کربلا بروی؟!
عرض کردم: خیلی مایلم امّا نه پولی دارم و نه گذرنامهای!
گفت: شما دو عدد عکس با دو عدد رونوشت شناسنامه برای من آماده کن!
گفتم: عیالم را میخواهم ببرم! گفت: او هم مانعی ندارد!
با عجله به خانه رفتم، اسناد و مدارک را برداشتم، آوردم و به پیرمرد دادم. پیرمرد گفت: فردا صبح همین وقت اینجا بیایید و مدارک و گذرنامههای خود را از من بگیرید!
فردا صبح به همان محل رفتم. پیرمرد آمد و گذرنامهها را با ویزای عراقی به همراه پنج هزار تومان پول به من داد و رفت و بعد هم دیگر او را ندیدم.
از آنجا به منزل آقا سیّّد محمّد باقر خیّاط ـ که در آن مجلس ختمِ صلوات برقرار بود ـ رفتم. بعضی از رفقا و همراهان آن شب از راه تمسخر به من گفتند: حاج محمّد علی! گذرنامهها را گرفتی؟
گفتم: بله! و گذرنامهها را با پول به آنها نشان دادم [با تعجّب] تاریخ گذرنامه را خواندند و دیدند تاریخ آن روز چهارشنبه است. همه به گریه افتادند و گفتند: خوشا به سعادتت! ما که سعادت نداشتیم.7
- تشرّف سوم؛ دوستان ما ناراحت نیستند
این تشرّف نیز از زبان مرحوم آیتالله العظمی بهجت دربارة حاج محمّد علی فشندی نقل شده است. ایشان فرمودند: حاج محمّد علی فشندی هنگام تشرّف به محضر حضرت صاحب(ع)، عرض میکند: مردم دعای توسّل میخوانند و در انتظار شما هستند و شما را میخواهند و دوستان شما ناراحتاند. حضرت میفرمایند: دوستان ما ناراحت نیستند!8
- تشرّف چهارم؛ شیعیان ما، به اندازة آب خوردنی ما را نمیخواهند
احمد قاضی زاهدی در کتاب «شیفتگان حضرت مهدی(ع)» از زبان مرحوم فشندی تهرانی آورده است: «در مسجد جمکران اعمال را به جا آورده، به همراه همسرم برمیگشتم. در راه، آقایی نورانی را دیدم که داخل صحن شده، قصد دارند به طرف مسجد بروند. با خود گفتم: این سیّد در این هوای گرم تابستان تازه از راه رسیده و [حتماً] تشنه است. به طرف سیّد رفتم و ظرف آبی را به ایشان تعارف کردم. [سیّد ظرف آب را گرفت و نوشید] و ظرف آن را برگرداند. در این حال عرضه داشتم: آقا شما دعا کنید و فرج امام زمان(ع) را از خدا بخواهید تا امرِ فرجِ ایشان نزدیک شود!
آقا فرمودند: «شیعیان ما به اندازة آب خوردنی، ما را نمیخواهند. اگر بخواهند، دعا میکنند و فرجِ ما میرسد»
.
این سخن را فرمود و تا نگاه کردم کسی را ندیدم. فهمیدم که وجود اقدس امام زمان(ع) را زیارت کردهام و حضرتش، امر به دعا کرده است».9
- تشرّف پنجم؛ تبسّم امام زمان(ع)
همچنین در مسجد خَیْف در منا، زیر طاق، در حالی که به بُرد یمانی احرام بسته، مشغول عبادت بودم، امام را زیارت نمودم. سلام کردم، پاسخ دادند و تبسّم فرمودند. در این حال خانمی از کاروان ما، از پشت سر مرا صدا زد، تا برگشتم دیگر کسی را ندیدم. 10
- تشرّف ششم؛ امام زمان(ع) در صحرای عرفات
این تشرّف از مهمترین و روحافزاترین رویدادهای زندگانی مرحوم فشندی(ره) است. تشرّف حاضر، به سبب بعضی از جنبههای منحصر به فرد ـ که به برخی از آنها اشاره خواهد شد، مورد توجّه تعداد زیادی از شیفتگان امام عصر(ع) میباشد.
آیتالله ناصری دولتآبادی که خود مستقیماً از زبان حاجی شنیده و در کتاب «آب حیات» آورده است. همچنین جناب قاضی زاهدی نیز آن را از زبان آن مرحوم شنیده و در کتاب خود نقل کرده است. ما اینک تلفیق دو روایت را جهت تتمیم آن برای خوانندگان محترم میآوریم.
حاج محمّد علی فشندی تهرانی میگوید: سال اوّلی که به مکّة مکرّمه مشرّف شدم، از خدای مهربان در آنجا خواستم که توفیق دهد تا در سالهای بعد نیز، تا بیست سفر به مکّه بیایم تا شاید امیرالحاج و امام زمان(ع) را هم زیارت کنم. خداوند هم توفیقی بخشید و منّتی نهاد که من علاوه بر آن بیست سفر، چند بار دیگر نیز به زیارت خانة خدا موفّق شدم.
سالیانی بود که به همراه کاروانی ـ به عنوان خدمه و کمکیِ کاروان ـ مشرّف میشدم تا اینکه در سالی [ظاهراً 1353 شمسی] مدیر کاروان به من اطّلاع داد که امسال از بردنِ من معذور است. شاید تصوّر و پندار او این بود که سنّ من رو به پیری رفته و نگران بود که نتوانم در کارهای خدماتی کاروان به او یاری برسانم. از شنیدن این خبر خیلی افسرده و پژمرده شدم. لذا به سوی مشهد مقدّس حرکت کردم تا دست توسّلی به دامان سلطان طوس، حضرت رضا(ع) بزنم و از ایشان بخواهم که سفر معنوی حج را امسال نیز نصیب من کند.
در حرم خیلی منقلب و مضطرب بودم و به سختی میگریستم و از آن حضرت روایی حاجتِ خود را میخواستم. پس از زیارتِ جانانه، به قصد بازگشت به تهران با آن حضرت وداع کرده، از حرم خارج شدم. در این حین، سیّدی مرا صدا زد و فرمود: «آقا! سفر شما را حضرت حجّت(ع) امضا کردند و فرمودند: به حاج محمّد علی بگو برو! منتظر تو هستند!»
من از سیّد پرسیدم: خود حضرت این سخن را فرمودند؟
سیّد گفت: بله!
من نیز بدون درنگ به منزل خود در تهران بازگشتم. به محض آنکه به خانه رسیدم، همسرم با عجله گفت: این چند روز را کجا بودی؟ مرتّب از کاروان زنگ میزنند و میخواهند شما را با خود همراه ببرند.
من هم بلافاصله به مدیر کاروان مراجعه کردم و پرسیدم: شما که نیّت بردن مرا نداشتید، حالا چه شده که میخواهید مرا هم در این سفر همراه کنید؟! مدیر کاروان سربسته اشاره کرد که از تصمیم قبلی خود پشیمان شده و میخواهد من نیز در این سفر طبق معمول سالهای گذشته ـ به عنوان خدمه ـ با او همراهی کنم.
به هر ترتیب، به عنوان کمکیِ کاروان به مکّه مشرّف شدیم. شب هشتم ماه، که فردای آن روز حاجیان میباید در عرفات باشند، مدیر کاروان مرا خواست و گفت: وسایل کاروان را زودتر از دیگر کاروانها به مِنا منتقل کن و در عرفات در کنار «جبلالرّحمـ[» خیمهها را برپا ساز تا کاروان ما در بهترین جای ممکن سکنا گزیند. من نیز فوراً لوازم و خیمهها را با اتومبیلی به آنجا منتقل کردم، چادرها را برافراشتم و فرشها را گستردم. در این حال یکی از شُرطههای سعودی (= پلیسهای عربستان) نزد من آمد و به زبان عربی گفت: چرا حالا آمدی؟ اینجا که کسی نیست!
من هم با زبان عربی شکسته بسته ـ که تقریباً در این سفرها آموخته بودم ـ بدو گفتم: برای انجام مقدّمات کار، زودتر آمدم. گفت: «پس امشب نباید بخوابی!» پرسیدم: چرا؟ گفت: به خاطر اینکه ممکن است دزدانی پیدا شوند و به وسایل حجّاج دستبرد بزنند یا اینکه شما را بکشند. باید خیلی مراقب باشی! با شنیدن این سخنان، ترس عمیقی وجود مرا فراگرفت.
در این حال به یاد حضرت ولیّ عصر(ع) افتادم. به آن حضرت التجا و پناه بردم و پیوسته و پیاپی نام مقدّس آن قبلة عالم را بر زبان میآوردم. میگفتم: «یا حجـّ[بن الحسن أدرکنی! یا خیلفـ[ الله الأعظم أغثنی!»
تصمیم گرفتم شب را نخوابم. به همین جهت برای نماز و نافلة شب وضویی ساختم و به نماز ایستادم. آن شب در آن بیابان تنهایی، به یاد امام زمان(ع) حال خوشی پیدا کردم. در همین حال صدای پایی شنیدم و به دنبال آن، پردة چادر کنار رفت. آقایی در آستانة خیمه بعد از سلام فرمود: «حاج محمّد علی تنها هستی؟»
عرض کردم: بله آقا، تنهایم! و ناخودآگاه از جا برخاستم و پتویی را چند لا کرده، زیر پای آقا افکندم.
آقا نشست و فرمود: «حاج محمّد علی! خوب جایی را برای سکونت کاروان انتخاب کردهای! اینجا همانجایی است که جدّم حسین بن علی(ع) در روز عرفه خیمه زده بودند!» بعد فرمودند: «حاج محمّد علی! یک چایی درست کن!» عرض کردم: اتّفاقاً همة وسایل چای فراهم است جز چای خشک که آن را از مکّه نیاودهام.
فرمود: «شما آب جوش تهیّه کنید، چای خشک آن بر عهدة من!»
آب که جوش آمد، مقداری چای ـ که در حدود صد گرم بود به من مرحمت کردند. چای که دَمْ کشید و آماده شد، فنجانی به ایشان تعارف کردم. نوشیدند و فرمودند: «شما هم بفرمایید!» من هم با اجازة آقا، فنجانی از آن چای نوشیدم که لذّت خوبی برای من داشت.
در این وقت، دو جوان زیباروی نورانی (در روایتهای قاضی زاهدی چهار جوان) جلوی چادر آمدند و همانجا با احترام ایستادند و به آقا سلامی عرض کردند. آقا از من خواستند که به ایشان چای تعارف کنم. من نیز اطاعت کردم و برایشان چای بُردم. آنان چای را نوشیدند. آقا از من خواستند که چای دیگری نزد ایشان ببرم که من نیز دوباره چای برای آن دو جوان بُردم. در این وقت آقا به آنان فرمود: «شما بروید! آنان نیز خداحافظی کرده و رفتند».
در این هنگام، آقا نگاهی به من کردند و سه بار فرمودند: «خوشا به حالت حاج محمّد علی!» گریه راه گلویم را بست. عرض کردم: از چه جهت؟ فرمود: «چون امشب کسی برای بیتوته در این بیابان نمیآید. امشب شبی است که جدّم امام حسین(ع) در این بیابان آمده است». بعد فرمود: «دلت میخواهد نماز و دعای مخصوصی را که از جدّم رسیده، بخوانی؟»
عرضه داشتم: بله آقا جان! فرمود: «برخیز و غسلی به جا آور و وضو بگیر!» عرض کردم: هوا طوری است که نمیتوانم با آب سرد غسل کنم. فرمود: «من بیرون میروم، تو آب را گرم کن و غسل نما!»
من هم بدون اینکه متوجّه قضایا باشم و اینکه این آقا کیست؟ مقداری آب را گرم کردم و غسل و وضویی ساختم.
چون از غسل فارغ شدم، آقا به خیمه برگشتند و فرمودند: «حالا دو رکعت نماز با این کیفیّت که میگویم بخوان: بعد از حمد [در هر رکعت] یازده مرتبه سورة توحید را بخوان که این نماز جدّم امام حسین(ع) در این مکان است».
و بعد از نماز فرمودند: «جدّم، امام حسین(ع) در این بیابان دعایی خوانده است که من آن را میخوانم، تو هم با من بخوان!» اطاعت کردم. دعای آقا نزدیک به بیست دقیقه به درازا کشید و در حال دعا، اشک از چشمان مبارکش مانند ناودان فرو میریخت. هر جملهای را که میخواند در ذهن من میماند و من فوراً آن را حفظ میکردم. دیدم عجب دعای خوبی بود و چه مضامین عالی دارد.
من با اینکه با کتابهای دعا آشنا بودم. امّا تاکنون به چنین دعایی برنخورده بودم. در همین وقت به ذهنم رسید که فردا برای روحانی کاروان مضامین این دعا را بخوانم تا او آنها را یادداشت کند به محض خطور این فکر در خاطر من، آقا فرمودند: «این دعا مخصوص امام(ع) است و در هیچ کتابی نوشته نشده و کسی غیر از امام نمیتواند آن را بخواند و از یاد تو نیز میرود!»
با گفتن این سخن، ناگهان تمامی عباراتِ دعا از ذهن، زبان، خیال و خاطر من محو شد. و حتّی کلمهای از آن در ذهن من باقی نماند.
پس از پایان دعا به آقا عرضه داشتم: آقا این توحید من ـ به نظر شما ـ خوب است؟ من میگویم که همة هستی را از درخت وگیاه و زمین و... خداوند آفریده است. فرمودند: «خوب است! و بیش از این از شما انتظار نمیرود!»
عرض کردم: آیا من حقیقتاً دوستدار اهل بیت هستم؟ فرمودند: «آری! و تا آخر هم خواهید بود. اگر آخر کار شیاطین بخواهند فریب دهند، آل محمّد(ص) به فریاد میرسند».
پرسیدم: آیا امام زمان(ع) در این بیابان تشریف میآورند؟ فرمودند: «امام الآن در چادر نشسته است!»
من با همة این نشانهها و قرینهها باز متوجّه نشدم. به نظرم رسید منظور این است که امام(ع)، اکنون در چادر مخصوص خود نشستهاند.
دوباره پرسیدم: آیا فردا امام با حاجیان به عرفات میآیند؟ فرمودند: «آری!» عرض کردم: کجا میروند؟ فرمودند: «جبلالرّحمـة»
دوباره عرضه داشتم: اگر رفقای کاروان بروند، امام(ع) را میبینند؟ فرمود: «میبینند امّا نمیشناسند!»
عرض کردم: فردا شب امام زمان(ع) به چادر حاجیان هم سر میزنند و عنایتی میکنند؟
فرمود: «در چادر شما، آنگاه که روضة عمویم عبّاس(ع) خوانده میشود، میآید». بعد از این سخنان و پاسخ به این سؤالها، آقا برخاستند تا از خیمه خارج شوند. در این حال رو به من نموده، فرمودند: «حاج محمّد علی! شما امسال به نیابت از کسی حج میگزارید؟»
عرض کردم: خیر آقاجان! فرمودند: «میشود از طرف پدر من امسال نیابت کنید». عرضه داشتم: بله آقاجان!
در این حال دو اسکناس صدریالی سعودی به من مرحمت کردند و فرمودند: «این پول را بگیر و حجّ امسالت را به نیابت پدر من انجام بده!»
پرسیدم: آقا نام پدر شما چیست؟ فرمودند: «حسن!»
عرض کردم: نام خودتان چیست؟ فرمود: «سیّد مهدی!»
آقا را تا دمِ چادر بدرقه کردم. در این وقت آقا برای معانقه و روبوسی جهت خداحافظی برگشتند و با هم معانقهای کردیم. خوب به یاد دارم که خال طرف راست صورتش را بوسیدم. آقا دوباره مقداری پول خُرد دیگر به من مرحمت کردند و فرمودند: «این پولها را نیز به همراه داشته باش و برگرد!»
عرض کردم: آقا جان من شما را کی و کجا ملاقات خواهم کرد؟
فرمود: «وقتی که حاجیان نماز مغرب و عشای خود را خواندند و مدّاح کاروان شروع به ذکر مصیبت عمویم قمر بنیهاشم(ع) کرد من به چادر شما میآیم». در این وقت آقا از خیمه خارج شد و من دیگر او را ندیدم هرچه به این طرف و آن طرف نظر کردم، دیگر کسی را نیافتم. داخل چادر شدم و به فکر فرو رفتم. راستی او که بود؟ سیّد مهدی فرزند حسن! از کجا نام مرا میدانست؟ چند بار فرمود: جدّم حسین، عمویم عبّاس ... قرینهها و نشانهها را یکی پس از دیگری کنار هم نهادم. خیلی منقلب و بیتاب شده بودم. فهمیدم که با امام زمان(ع) هم سخن بودهام.
از صدای گریه و نالة من شرطة سعودی (= پلیس عربستان) سراسیمه آمد و گفت: چه شده؟ دزدها آمدهاند و اثاثیهات را غارت کردهاند؟
گفتم: نه! مشغول مناجات با خدایم. او با تعجّب به من نگاه میکرد و سرانجام رهایم کرد و رفت. تا صبح به یاد حضرت گریستم.
فردای آن روز، قصّه را برای روحانی کاروان تعریف کردم و او هم برای حاجیان نقل کرد و گفت: ای حجّاج! متوجّه باشید که این کاروان مورد توجّه و عنایت امام زمان(ع) است.
همة مطالب را به روحانی کاروان گفتم جز آنکه فراموش کردم بگویم، آقا وعده کرده که شب، به هنگام ذکر مصیبت عمویش قمربنیهاشم(ع) به چادر ما بیاید.
شب هنگام، حاجیان پس از نماز، روضهای گرفتند و مدّاح کاروان هم، گُریزی به روضة علمدار کربلا، حضرت قمر بنیهاشم(ع) زدند و حالی در چادر بر پا شد. در آن وقت به یاد سخن آقا افتادم. هر چه نگاه کردم آن حضرت را درون چادر ندیدم. ناراحت شدم و با خود گفتم:«خدایا! وعدة امام(ع) حق است!»
در این وقت امام به خیمه تشریففرما شدند و در میان حاجیان نشستند و در مصیبت عموی خود گریستند.
من که آقا را دیدم، خواستم تا عرض ادبی کنم و بوسهای بر پای حضرتش بزنم و به مردم بگویم که: «بیایید و امام زمانتان را ببینید!»
که امام اشارتی کردند و من بیاراده و بیاختیار بر جای خود ایستادم. روضه که تمام شد، آقا نیز برخاستند و خیمه را ترک کردند و من دیگر حضرت را ندیدم.11
- نکتههایی برگرفته از تشرّفات مرحوم فشندی
از تأمّل و درنگ در تشرّفات مرحوم فشندی، میتوان بهراحتی سرّ توفیقات این مرد خدا را دریافت. از آنجایی که رمز و راز و سرّ توفیقات او موضوع مقالهای دیگر میباشد به جهت خودداری از طولانی شدن این نوشتار، از آوردن آن صرفنظر شد و تنها به چند نکتة اساسی آن اشارت میرود.
1. ضرورت احسان به سلسلة جلیلة سادات؛
2. اهتمام به زیارت سیّدالشّهدا(ع)؛
3. شوق به دیدار امام عصر(ع)؛
4. اهتمام و عنایت به نماز شب؛
5. اهتمام به حضور در مجالس ختم صلوات؛
6. اهتمام به حضور در مشاهد مشرّفة امامان اطهار(ع) و مسجد مقدّس جمکران؛
7. اهتمام به حضور در مناسک حج (20 سفر) به شوق دیدار کعبة مقصود و قبلة موعود؛
و نکتههایی دیگر که تفصیل آن در مقالهای دیگر تقدیم خواهد شد.
ماهنامه موعود شماره 102
پینوشتها:1. دائرةالمعارف تشیّع، ج12، ص315.
2. دستغیب، سید عبدالحسین، داستانهای شگفت، ص410.
3. قاضی زاهدی، احمد، شیفتگان حضرت مهدی(ع)، ج1، ص149.
4. ناصری دولتآبادی، محمّد، آب حیات، ص389.
5. علّامه محمّد، خاطرات شصت سال خدمتگزاری، صص90 و 91.
6. داستانهای شفگت، صص 412-414.
7. همان، صص417-418.
8. رُخشاد، محمّد حسین، در محضر بهجت، ج2، ص178.
9. شیفتگان حضرت مهدی(ع)، ج1، ص155.
10. همان، ص154.
11. آب حیات، صص 389-393.