ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
«همسرم با غم تنهایی خود خو می کرد»(1) |
موقـع بحث هوو لیک هیاهـــــو می کرد! |
بسکه با فکـــر و خیالات عبث می خوابید |
نصف شب در شکـم آن زنه چاقو می کرد! |
وقتی از رایحه ی عشق سخن می گفتم |
زود پا می شد و تی شرت مرا بو می کرد |
طفلکی مادر مــن آش که می پخت زنم- |
معتقد بود در آن جنبـــــــل و جادو می کرد |
بهـــر او فاخته می دادم و می دیدم شب |
داخل تابـــه به آن سس زده کوکو می کرد! |
آخـــــــر برج کــــه هشتم گرو نه می شد |
باز از مـــــن طلب ماهــــی و میگو می کرد |
فیش دریافتــــــــــی بنده از او مخفی بود |
زن همکـــــار ولی دست مـــــرا رو می کرد |
دخل یکمـــــــــاه مرا می زد و ظرف یکروز |
خـــرج مانیکــــــــور و میزامپلی مو می کرد |
گـــــر نمی دادم بــــــا اشک سر مژگانش |
آب می زد بــــــــــه ته جیبم و جارو می کرد |
هر زنی غیر خودش عنتــــر و اکبیری بود |
شخص «جینا...» را تشبیه به «...لولو» می کرد! |
مثل آن کارتـــــون از لطف مداد جـــــــادو |
بوالعجب شعبده ای بــا چش و ابرو می کرد |
دکتر تغذیه ای داشت که ماهی صد چوق |
می گرفت از مــــن و تقدیم به یارو می کرد |
صد گرم چونکه بر آن اسکلت افزون می شد |
عصبی می شد و لعنت بـــه ترازو می کرد |
عاقبت هیکل پنجــــــاه و سه کیلویی را |
خون دل خورده و پنجــاه و دو کیلو می کرد |
حسرت زندگی خواهــــر خود را می خورد |
کاو بــــه مچ - تـــا سرآرنج- النگو می کرد |
نظـــــــــــر مادرش از هر نظری حجت بود |
هر چــــــــه می کرد فقط با نظر او می کرد |
بر خلافش اگـــــر آن دم نظری می دادم |
لنگــــــه ی کفش نثــــار من هالو می کرد |
کاشکی دست بزن داشتم امــا چه کنم |
که خدا قسمت او شوهـــــر مظلومی کرد! |
پی نوشت :
(1):از دوست عزیزم،شاعر گرانقدر جناب حمید واحدی
بوالفضول الشعرا