در انتظار یار
در انتظار یار

در انتظار یار

امام حسین(ع) در کربلا چند بار شهید شد!

این سنت مقدس کربلاست که هر دلاورى مى خواهد پا به میدان متبرک رزم بگذارد و با دشمن به جنگ بایستد، ابتدا خاضع و متواضع در مقابل امام بال 

 

 

 

 

ثارالله حسین(ع) 
 

مى گسترد، بر او سلام مى کند، پیمان ارادت خویش را محکم مى گرداند، و اذن جهاد مى گیرد. هیچکس تا از زیر قرآن چشم امام نگذرد، پا به میدان جنگ نمى گذارد. و امام همه را چون فرزند خویش ، با دست ملاطفتى ، با کلام بشارتى ، با ذکر دعا و شفاعتى راهى سفر بهشت مى کند و به دنبال بعضى کاسه شبنمى نیز مى افشاند و از پشت حریر لغزان اشک ، بدرقه شان مى کند.

اکنون حبیب ، چون نهالى در مقابل خورشید زانو زده است و موج آسا سر بر ساحل نگاه امام مى ساید.

چهره امام در هم مى رود و غمى جگر خراش در چشمهایش ‍ مى نشیند، چشم به جاى خالى سر حبیب مى دوزد و مى گوید: مرحبا به تو اى حبیب ! تو آن اندیشمندى بودى که یک شبه ختم قرآن مى کردى .

امام حبیب را بسیار دوست دارد. این را حبیب نیز با آینیه زلال دل خویش دریافته است .امام در کربلا یک بار شهید نمى شود، او در تک تک یاران خویش به شهادت مى نشیند. هر رخصتى و هر اذن جهادى انگار تکه اى است از جگر امام که کنده مى شود و بر خاک تفتیده نینوا مى افتد:

 

برو اى حبیب ! خدایت رحمت کند و بهشت ، منزلگاه ابدى تو باشد. حبیب آخرین توشه بوسه را از دست و پاى امام مى گیرد و در زیر سایه بان مه آلود نگاه امام روانه میدان مى شود.

از آنسو نیز باید مردى به میدان بیاید. اما کجاست مردى که بتواند در مقابل حبیب بایستد؟!

شمشیر حبیب آنچه در دست دارد، نیست ؛ شمشیر حبیب ، خاطره دلاوریهاى او در رکاب على است . پیکر حبیب یک مثنوى رشادت صفین است . طنین گامهاى اسب حبیب خاطره کشته هاى دشمن را برایشان تداعى مى کند. حبیب اما به این بسنده نمى کند. شمشیر از نیام برمى کشد، گرد میدان مى گردد و با رجز خویش ، هراس را در دل دشمن ، دو چندان مى کند:

انا حبیب و ابى مظهر

فارس هیجاء و حرب تسعر

انتم اعد عدة واکثر

و نحن اوفى منکم و اصبر

و نحن اعلى حجة و اظهر

حقا واتقى منکم و اعذر

آى دشمن ! من حبیب ام و پدرم مظهر است ؛ یل بى نظیر نبردم و یکه تاز میدان جنگم ؛ شما اگر چه زیاد و مجهزید، اما همه تان سیاهى لشکرید؛ و ما اگر چه کمیم ، ما مردیم ؛ با وفا و صفاییم ، استوار و شکیباییم ؛ ما حقانیت آشکاریم و تقواى روشنیم و شما باطل محضید.

سپاه دشمن ، آشکارا عقب مى کشد و همه ، کار را به یکدیگر حواله مى دهند.

حبیب رجز خویش را تکرار مى کند و همچنان مبارز مى طلبد.

چند نفر که تصور مى کنند مى توانند رویهم مردى شوند در مقابل حبیب ، با هم روانه میدان مى شوند:

مهم نیست ، نامردى کنید. حضور شما در این جنگ ، خود عین نامردى است . ده به یک بیایید، همسفران هم اید تا جهنم .

حبیب ، پیر مردى هفتاد - هشتاد ساله نیست . جوانى است در اوج رشادت و مردى که جنگ ، بازى او، نه ، عشقبازى اوست . هر ده نفر حبیب را دوره مى کنند و لحظه اى بعد، یکى به دنبال سرخویش مى گردد، دیگرى دو نیمه تن خویش را از هم جدا مى یابد، سومى دست راست و چپش را روى زمین از هم نمى شناسد، چهارمى زمین و آسمان را واژگون مى بیند، پنجمى بى دست و پا تلاش مى کند که خود را از زیر دست و پاى اسبها بیرون بکشد، ششمى به روزن ناگهانى زره خویش خیره مى ماند و هفتمى و هشتمى و... و ده جنازه روى زمین مى ماند، و حبیب یک لحظه چشمش را با نگاه رضایت امام تلاقى مى دهد، و باز رجز مى خواند و مبارز مى طلبد.

رنگ چهره دشمن زرد مى شود. افراد لشکر به یکدیگر نگاه مى کنند و بلافاصله چشمها را از هم مى دزدند و بر زمین مى دوزند. حصین بن تمیم که یک بار از حبیب زخم خورده است و اکنون مثل مار زخمى در خود مى پیچد و به دنبال جاى نیش مى گردد، سعى مى کند بى لرزشى در صدا به دوستان و هم تبارانش بگوید که : نه اینجور نمى شود. یکى دو نفر باید از جلو سرش را گرم کنند تا یکى بتواند از پشت کار را تمام کند.

بدیل ، هم قبیله اى اش مى گوید: خودت حاضرى بیایى ؟

حصین رو مى کند به بدیل و یک هم تبارى دیگر و مى گوید:

اگر شما دو تن بیایید، آرى .

سه مرد تمیمى ابتدا پیمانهایشان را محکم مى کنند که پشت یکدیگر را خالى نگذارند و بعد ناگهان بدیل چون تیرى از چله کمان رها مى شود و دفعتا شمشیرش را بر سر حبیب مى نشاند. تا حبیب خود را دریابد، حصین ، شمشیرى بر پشت او نشانده است . حبیب از اسب به زیر مى افتد و تا اراده بر خاستن مى کند، آن تمیمى دیگر خود را روى او مى اندازد و سرش را از تن جدا مى سازد.

سر در دست تمیمى مى ماند و دشمن که تازه جراءت یافته است ، بر پیکر بى سر حبیب یورش مى برد و هر که با هر چه در دست دارد، از خنجر و شمشیر و نیز بر جسم بى جان حبیب مى افتد. یک جاى سالم در بدن حبیب باقى نمى ماند. ناگهان ، یکى به سویى اشاره مى کند و همه چون مگسهایى خطر دیده ، از بالاى جنازه بر مى خیزند و مى گریزند.

امام ، خشمگین و با صلابت به جنازه حبیب نزدیک مى شود.

حبیب ، پیر مردى هفتاد - هشتاد ساله نیست . جوانى است در اوج رشادت و مردى که جنگ ، بازى او، نه ، عشقبازى اوست .

آنسوى تر به خاطر سر حبیب مشاجره در گرفته است . سه تمیمى هر کدام خود را قاتل حبیب مى شمارند و سر را براى خود مى خواهند. دعوا که بالا مى گیرد، بدیل از حق خود صرفنظر مى کند و مشاجره حصین و آن تمیمى دیگر شدت مى یابد. حصین مى خواهد سر را بر گردن اسب خود بیاویزد، در اردوگاه بگردد و به همه بگوید که من حبیب بن مظاهر را کشته ام .

و آن تمیمى دیگر مى خواهد که سر را براى ابن زیاد ببرد و جایزه اش را بگیرد. عاقبت به پا درمیانى افراد لشکر قرار مى شود که هر کدام به بهره خود را از سر حبیب ببرند؛ ابتدا حصین سر را در میان اردوگاه بگرداند و بعد به تمیمى دیگر تحویل دهد تا او نیز جایزه خود را بگیرد.

امام در شگفت از این همه خباثت دشمن ، نگاه از آنان بر مى گیرد و بر سر جنازه حبیب فرود مى آید. خطوط پیشانى امام آشکارا فزونى مى گیرد، چهره امام در هم مى رود و غمى جگر خراش در چشمهایش ‍ مى نشیند، چشم به جاى خالى سر حبیب مى دوزد و مى گوید: مرحبا به تو اى حبیب ! تو آن اندیشمندى بودى که یک شبه ختم قرآن مى کردى .

کمر امام از غم دو تا شده است و بر خاستن از زمین برایش دشوار است . در عاشورا هر جا غم امام جگر سوز مى شود، امام پرده اى دیگر از سر کائنات کنار مى زند و خدا را به معاینه دعوت مى کند. یک جا خون تازه على اصغر را به آسمان پاشیده است و به خدا گفته است : چه باک اگر این همه غم ، پیش چشم تو ظهور مى کند؟

امام حسین

و اینجا نیز تکیه اش را به دست خدا مى دهد و از جا برمى خیزد و مى گوید: خودم و دسته گلهاى اصحابم را به حساب تو مى گذارم ، خدا!

_________________

منبع: در دیار حبیب، سید مهدی شجاعی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد