در انتظار یار
در انتظار یار

در انتظار یار

حضرت مرهم

حسن (ع) فرش کوچک و فیروزه ای را زیر بغل زد و نگاهی به آسمان کرد. هم آفتاب گرم نبود و هم باد خنکی مدینه را جان می بخشید. زیر لب شکری گفت و به طرف کوچه رفت. از این هوای خوب مدینه و دیدن همسایه ها در این ساعات غروب نمی شد بی بهره ماند. 



جلوی خانه که رسید کنیزش دوید. جارویی آورد و با محبت زیر پای امام را جارو زد. امام لبخندی زد و فرش را انداخت. نشست رو به کوچه و پشت به دیوار خانه، سرش را به دیوار تکیه کرد و چشم به آسمان دوخت. 

هر همسایه ای که رد می شد، یا دوست، یا آشنا، سلام گرمی می کرد و می ماند. هم کلام حسن (ع) شیرین بود هم به زیبارویی او در مدینه مردی نبود. 

آن روز هر کس از مقابل خانه ی امیرالمؤمنین (ع) می گذشت، می ایستاد و از خود می پرسید: «این جمعیت برای چه ایستاده در کوچه؟ راه را چرا بسته اند؟» و وقتی امام را می دید، می ماند... انگار طنابی نامرئی دست ذهن را در برابر زیبایی حسن بی سلاح می گذاشت.

امام (ع) برخاست، راه کوچه بسته شده بود. با مهربانی به اهل کوچه لبخندی زد و فرش را جمع کرد. مردی جلو آمد و آرنج امام را گرفت. همان طور که چشم دوخته بود به صورت او، با حرارت گفت:

«در چهره ی شما چه عظمت و شکوهی موج می زند!»

امام خندید و گفت:

«آن به خاطر عزت من است. خداوند می فرماید: عزت از آن خدا و رسول خدا و مؤمنان است.»

مرد آرنج امام را رها کرد. مردم کم کم پراکنده می شدند...

ناگهان صدایی همه را به خود آورد. مردی از دور می آمد و معلوم بود دهان پر ناسزا و دل بی رحمی دارد. تا امام را دید حقیقت دهان و دلش را آشکار کرد!

دوستان امام (ع) آمدند. همسایه ها، آشنایان! همه چشم دوخته بودند به مرد و دهانش و امام و چشمانش. چشمان امام (ع) می خندید. همانطور که مرد ناسزا می گفت دهان امام هم به لبخند باز شد. مرد تته پته ای کرد و ساکت شد.

امام، کریمانه گفت:

- ای پیرمرد! به گمانم در این شهر غریبی! شاید سوء تفاهمی شده یا اشتباهی رخ داده باشد. 

اگر از ما رضایت می خواهی، می دهیم! 

اگر درخواستی داشته باشی، اجابت می کنیم! 

اگر راهنمایی می خواهی، راه می نمایانیم! 

اگر مرکبی می خواهی، سواره ات می کنیم! 

گرسنه ای، غذایت می دهیم! 

برهنه باشی می پوشانیمت! 

نیازمندی؟ بی نیازت می کنیم! 

بی پناهی، مأوایت می شویم! 

حاجتی داشته باشی، روا می کنیم!

 

پیرمرد سپر انداخت. شرمندگی چون ماری زهرآگین وجودش را نیش می زد. سرخ شد و تاب نیاورد. گریست، به تلخی. دست امام را بوسید و فریاد کشید:

- خدا بهتر می داند رسالت را در چه قومی قرار دهد!

 

بحارالانوار، ج 42، ص344

 

منبع: مستور 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد