در انتظار یار
در انتظار یار

در انتظار یار

قرآن بخوان! بگو که مسیرِ نجات چیست؟

 

 

 نهضت فرزند رسول خدا صلى الله علیه و آله حرکتی قرآنى بود تا آنجا که سر مقدسش نیز بالاى نى قرآن مى خواند تا شاید به واسطه قرآن نور حق در وجود مردم جرقه اى بزند و هدایت بشوند، ولی انگیزه هدایت،  

جز کم بینشى و کوردلى و ناشنوایى بر آنها چیزى نیافزود :  

«طبع الله على قلوبهم و على سمعهم و على ابصارهم غشاوة »  

چراکه در اثر خباثتى که داشتند خداوند پرده اى بر دلها و بر چشم  

و گوششان نهاد تا حق را نفهمند

 

قاری قرآن بر نی 

مرحوم شیخ مفید روایت کرده است که در صبح روز دوم ورود آل رسول به کوفه، ابن زیاد، آن بى حیاى بى دین امر کرد سر حضرت امام حسین علیه السلام را در همه کوچه ‏هاى کوفه و قبائل اعراب بگردانند.مرحوم مجلسى در کتاب بحارالانوار روایت کرده است که زید بن ارقم گوید: 

  

  

به ادامه مطلب بروید ...

من بر غرفه خود نشسته بودم ناگاه دیدم نیزه ‏اى که سر آن بزرگوار را بر  

آن نصب کرده بودند مقابل قصر من رسید، شنیدم این آیه شریفه را مى‏خواند:   

 

« أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحابَ الْکَهْفِ وَ الرَّقیمِ کانُوا مِنْ آیاتِنا عَجَبًا ». 

 

پس، از شنیدن این آیه از سر آن بزرگوار والله موهاى بدن من راست شد و بر خود لرزیدم و عرض کردم:

اى فرزند رسول خدا! داستان سر تو عجیب ‏تر و عجیب ‏تر است.  

مرحوم ابن شهر آشوب از شعبی روایت کرده است:  

سر مظلوم کربلاء حضرت سیدالشهداء علیه السلام بر بازار صرافان در کوفه برکشیده شد، پس من خود دیدم که آن سر مطهر سرفه‏ اى کرد و سوره مبارکه کهف را تا این آیه شریفه تلاوت فرمود:  

 

« إِنَّهُمْ فِتْیَةٌ آَمَنُوا بِرَبِّهِمْ. وَزِدْنَاهُمْ هُدًى ».  

در حدیث دیگر وارد شده است: چون سر مقدس را در کوفه بر درختى آویختند همه خلق از آن سر شنیدند که فرمود: 

 

«وَسَیَعْلَمُ الَّذِینَ ظَلَمُوا أَیَّ مُنقَلَبٍ یَنقَلِبُونَ ». 

از یکى از کوفیان نقل شده است که مى‏ گوید: چون سر آن مظلوم را بر درخت آویخته بودند من نزدیک رفته و به آن نظر مى‏کردم، دیدم که لبهاى مبارکش حرکت مى‏ کند چون گوش فرا داشتم شنیدم این آیه را مى‏خواند:  

« وَلاَتَحْسَبَنَّ اللّهَ غَافِلاً عَمَّا یَعْمَلُ الظَّالِمُونَ ... ».  

 

و در برخى از کتب معتبر از حارث بن وکیده روایت شده که گفت: من از کسانى بودم که سر مقدس را برداشته بودند شنیدم که سر مطهر آن جناب سوره کهف را تلاوت مى‏ فرمود، من در شک افتاده و در تحیر فرو رفتم از طرفى صداى مبارک و نغمه دل رباى آن حضرت را مى‏ شنیدم و از طرفى دیگر فکر مى‏ کردم که سر بى بدن چگونه تکلم مى‏ کند و خود شنیدم که به من فرمود: 

 

«یابن وکیدة اما علمت انا معاشر الائمة احیاء عند ربنا ترزق؛ 

 

اى پسر وکیده آیا نمى‏ دانى که ما گروه ائمه همیشه زنده بوده و مرگ ما را فانى نمى‏ کند و در نزد پروردگار خود روزى داده مى شویم».

چون این را شنیدم تعجب من زیادتر شد در دل خود خیال کردم که نباید گذاشت این سر مطهر در نزد این جماعت بدگهر بوده باشد که به آن این استخفاف ‏ها را روا دارند، پس در دل خود گذراندم که این سر را از ایشان مى‏ربایم، ناگاه شنیدم که سر منور آن حضرت فرمود: 

 

«یابن وکیده لیس لک الى ذلک سبیل؛ 

اى پسر وکیده راهى بر این خیال نخواهى یافت و براى تو آن میسر نخواهد شد، اى پسر وکیده ریختن ایشان خون من را عظیم‏تر است که در نزد خداوند از آن چه با سر من به عمل مى ‏آورند بگذار هر چه مى ‏خواهند بکنند زود باشد که بیابند جزاى عمل قبیح خود را.  

 

اذا الاغلال فى اعناقهم و السلاسل یسحبون ؛ 

 

در آن وقتى که گردن‏هاى ایشان به غل ‏هاى آتشى غل شده و آنها را به زنجیرهاى جهنم کشیده باشند».

  

قرآن بخوان! بگو که مسیرِ نجات چیست؟ 

                                   ای سر! هنوز رهبری از رویِ نیزه ها  

  

 

 

 

نوری در تنور 

خولی ملعون سر امام حسین علیه السلام را برداشته روی به کوفه نهاد، او را در یک فرسخی کوفه منزلی بود، در آن منزل فرود آمد. زن او از انصار بود،و اهل بیت را به جان و دل دوستدار بود. خولی از وی ترسید و سر امام حسین علیه السلام را در آن خانه در تنوری پنهان کرد، و آمد و بجای خود بنشست، زنش پیش آمد که در این چند روز کجا بودی؟ گفت: شخصی بر یزید یاغی شده بود. به جنگ وی رفته بودیم. 

زن دیگر هیچ نگفت و طعامی آورد تا خولی خورد و خوابید. زن را عادت این بود که به نماز شب برخاسته و تهجد کند. آن شب برخاست و به آن اتاق که تنور در آنجا واقع بود وارد شد. خانه را به گونه ای روشن دید که گوئیا صد هزار شمع و چراغ برافروخته اند. وقتی خوب نگاه کرد دید که روشنائی از آن تنور بیرون می آید. از روی تعجب گفت: 

 

سبحان الله من خود در این تنور آتش نکرده ام و کس دیگری نیز نگفته، این روشنائی از کجاست؟

زن خولی می گوید: صدای محزونی شنیدم که یکی می فرماید: «انا الغریب». 

 

مدهوش افتادم و در آن حال دیدم مطبخ سرا وسیع شد، حوریان بهشتی و کنیزکان پاکیزه سرشتی آمده ، فریاد می کردند:  

«طرقوا طرقوا ؛ راه دهید که فاطمه زهرا به دیدن سر فرزندش حضرت حسین علیه السلام می آید». 

ناگاه دیدم پنج هودج از آسمان به زمین فرود آمد و زنان سیاه پوش بیرون آمدند، و دور تنور حلقه ماتم زدند. دیدم در میان آن زنان یک زنی که سن وی از همه کمتر بود گریبان دریده و گریان دست برد میان تنور، یک سر پر خون مجروحی که هنوز از رگهای گلویش خون جاری بود بیرون آورد، و به سینه چسبانید و از دل آه برآورد، و گریان فرمود: 

«ولدی ولدی یا حسین ایها الشهید ایها المظلوم قتلوک و ما عرفوک و من شرب الماء منعوک ؛  

فرزندم ای حسین ای شهید ای مظلوم تو را کشتند و نشناختند و از آب منعت کردند». 

و از مجالس شهید ثالث نقل کند که زن خولی گفت:

دیدم آن خاتون سر پر خون را بروی زانو نهاد، و با گوشه مقنعه خود خون و خاکستر از آن سر و صورت و محاسن پاک می کرد و می فرمود: 

 

«نور دیده پسر جان زمین خدا از برای تو تنگ شد، نور دیده درباده تو زحمتها کشیدم ... ، راضی نبودم باران بر بدن تو ببارد، راضی نبودم غبار به گیسوی تو نشیند، اکنون سر تو را میان خاکستر و تنت را میان صحرای کربلا می بینم، خدا انتقام تو را بکشد. حق سبحانه و تعالی روز قیامت داد من از کشندگان تو بستاند، و تا داد من ندهد دست از قائمه عرش باز نگیرم». 

و آن زنان دیگر بسیار گریستند و در آخر سر را در آن تنور نهاده و غائب شدند. 

زن خولی برخاست و به سر تنور آمده سر را بیرون آورد و نیک در او نگریست. چون حضرت امام حسین علیه السلام را بسیار دیده بود شناخت، نعره ای زد و افتاد، در آن بیهوشی چنان دید که هاتفی آواز داد که برخیز که تو را به گناه این مرد که شوهر تو ست مۆاخذه نخواهند کرد.  

زن از هاتف پرسید: که این چهار زن که بر سر تنور آمده گریه و زاری کردند چه کسانی بودند؟

ندا رسید که آن زنها که تو دیدی فاطمة زهرا و خدیجه کبری و مریم و آسیه و حوا بودند... .

زن وقتی به خود آمد کسی را ندید. آمد و خولی را بیدار ساخته، گفت: 

ای ملعون پست! این سری که آورده و در این تنور نهاده ای سر فرزند رسول خداست. برخیز که از زمین تا آسمان فغان برخاست و فوج فوج ملائکه می آیند و زیارت این سر بجای آورده گریه و زاری می کنند و بر تو لعنت کرده، توجه به آسمان می نمایند،و من بیزارم از تو در این جهان و در آن جهان

پس چادر بر سر افکند و قدم از خانه بیرون نهاد. خولی گفت: ای زن کجا میروی و فرزندان را چرا یتیم می کنی؟

گفت: ای لعین! تو فرزندان مصطفی را یتیم کردی و باک نداشتی، بگذار فرزندان تو هم یتیم شوند.

پس آن زن رفت و دیگر هیچ کس از او نشانی نداد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد