در انتظار یار
در انتظار یار

در انتظار یار

خاطره کوتاه و ناب از فرمانده دریا دل لشکر 27 محمدرسول الله (ص) سردار شهید حاج « سعید مهتدی »


این مطلب خاطره کوتاه و ناب از فرمانده دریا دل لشکر 27 محمدرسول الله (ص) سردار شهید حاج « سعید مهتدی » از عملیات آبی - خاکی خیبر که به محضرتان تقدیم می کنیم . خوشا به سعادت او و یاران سفر کرده اش در آن پرواز جاودانی به آسمان قرب ربوبی ، رسیدن شان به سدره المنتهای سعادت ابدی و نشستن بر سفره ضیافت الهی قبیله نور خواران و نور آشامان .


... روز هفدهم اسفند ، در اوج درگیری ما با دشمن در جزیره مجنون ، حوالی بعدازظهر بود که دیدم می‌گویند بی‌سیم تو را می‌خواهد . گوشی را که به دستم گرفتم ، صدای حاج همت را شنیدم که گفت :


                                                                                                     ادامه مطلب دوستان (بسیار زیبا) ...

 « سعید ، در قسمت شرقی جزیره جنوبی ، از طرف این شاخ شکسته‌ها ، دارند بچه‌های ما را اذیت می‌کند ... من به عقب می‌رم تا به کمک به این بچه‌ها ، از بقیه لشکرها قدری نیرو جور کنم و بیارم جلو » .

گفتم : « مفهوم شد حاجی ، اجازه می‌دی من هم با شما بیام ؟ »

گفت : « نه عزیزم ، شما چون نسبت به موقعیت منطقه توجیه هستی ، همین جا باش تا خط رو تحویل بچه‌های لشکر امام حسین (ع) بدی و کمک‌شان کنی . هر وقت کارت تموم شد ، بیا به همون سنگر ... - منظور حاجی از اصطلاح « همون سنگر » ، قرارگاه تاکتیکی حاج قاسم سلیمانی بود - ...  بعد بیا اونجا ؛ من هم غروب می‌آم همون جا ، تا با هم صحبت کنیم » .

برگشتم پیش بچه‌های‌مان در خط و کنارشان ماندم . دشمن که وحشت از دست دادن جزایر خواب از چشم‌هایش ربوده بود ، حتی برای یک لحظه ، دست از گلوله‌باران جزایر برنمی‌داشت . ما هم داخل سنگرها و کانال‌های نفر روبی که به تازگی حفر شده بود ، پناه گرفته بودیم و از خط‌مان دفاع می‌کردیم . چند ساعتی گذشت . از طریق بی‌سیم با قرارگاه تماس گرفتم و پرسیدم : حاجی آمده یا نه ؟!

گفتند : « نه ، هنوز برنگشته ! »

مدتی بعد ، از نو تماس گرفتم و سراغ‌اش را گرفتم . جواب دادند : « نه ، خبری نیست ! » دیگر دلشوره رهایم نکرد . طاقت نیاوردم . خط را سپردم دست تعدادی از بچه‌ها ،‌ آمدم کمی عقب‌تر و با یک جیپ 106 که عازم عقب بود ، راهی شدم به سمت سنگری که محل قرارم با حاج همت بود . وارد سنگر که شدم ، دیدم حاجی نیست . از برادرمان حاج « قاسم سلیمانی » ؛ فرمانده لشکر 41 ثارالله پرسیدم حاج همت کجاست ؟

ایشان گفت : « رفته قرارگاه لشکر 27 و هنوز برنگشته . »

قرارگاه تاکتیکی ما در ضلع شرقی جزیره بود . گفتم : « ولی حاجی به من گفته بود برمی‌گرده اینجا ،  

چون با من کار داره . »

حاج قاسم گفت : « هنوز که نیومده ،‌ ولی مرا هم نگران کردی ، الان یه وسیله به شما می‌دم ، برو به قرارگاه تاکتیکی لشکرتون ، احتمال داره اینجا نیاد . »

با یکی از پیک‌های فرمانده لشکر ثارالله ، سوار بر یک موتور تریل ، رفتیم سمت قرارگاه تاکتیکی لشکر 27 در ضلع شرقی جزیره، آنجا که رسیدیم ، [شهید] حاج عباس کریمی را دیدم .

به او گفتم : « عباس ، حاج همت اینجا بوده انگار ، ‌ولی اصلا برنگشته پیش حاج قاسم . »

عباس با تعجب گفت : « معلومه چی می‌گی ؟! حاجی اصلا اینجا نیومده برادر من ! »

این را که گفت ، دفعتاً سراپای بدنم به لرزه افتاد و بی‌اختیار سست شدم . فهمیدم قطعا بایستی بین راه برای همت اتفاقی افتاده باشد .

عباس ادامه داد : « ... حاجی اینجا نیومده ، ولی با قرارگاه مرکزی که تماس گرفتم ، گفتند حاجی اونجا نیست و شما هم دیگه در بخش مرکزی جزیره مسئولیتی ندارید ، گفتند گردان لشکرتان همونجا باشه ، ما خودمون لشکر امام حسین(ع) رو می‌فرستیم بیاد اونجا و خط رو از گردان شما تحویل بگیره . »

عباس که حرف‌اش تمام شد ، خودم گوشی بی‌سیم را برداشتم . با قرارگاه تماس گرفتم و گفتم : « پس لااقل بگذارید ما بریم گردان رو عوض کنیم و برگردیم به اینجا . »

از آن سر خط جواب دادند : « نه ، شما از این طرف نرید . شما از منطقه شرقی جزیره تکان نخورید و به آن طرف نرید . »

یک حس باطنی به من می‌گفت حتماً خبری شده و مرکز نمی‌خواهد که ما بفهمیم . روی پیشانی‌ام عرق سردی نشسته بود . همین‌طور که گوشی بی‌سیم توی دست‌ام بود ، نشستم زمین و گفتم : « بسیار خوب ، حالا حاج همت کجاست ؟ »

جواب آمد : « فرماندهی جنگ اونو خواسته ، رفته اون دست آب . »

رو کردم به شهید کریمی و گفت « «عباس ، بهت گفته باشم ؛ یا حاجی شهید شده ، یا به احتمال خیلی ضعیف ، زخمی شده » .

او گفت : « روی چه حسابی این حرف رو می‌زنی تو ؟! »

گفتم : «اگه حاجی می‌خواست بره اون دست آب ، لشکر رو که همین‌جوری بدون مسئولیت رها نمی‌کرد ، حتما یا با تو در اینجا ، یا با من در خط تماس می‌گرفت و سربسته خبر می‌داد که می‌خواد به اون طرف آب بره . »

عباس هم نگران بود . منتها چون بی‌سیم‌چی‌ها کنار ما دو نفر نشسته بودند ، صلاح نبود بیشتر از این ، در باره دل‌نگرانی‌مان جلوی آن‌ها صحبت کنیم . آخر اگر این خبر شایع می‌شد که حاجی شهید شده ، بر روحیه بچه‌های لشکر تاثیر منفی و ناگواری به جا می‌گذاشت ، چون او به شدت مورد علاقه بسیجی‌ها بود و برای آن‌ها ، باور کردن نبودن همت خیلی ، خیلی دشوار به نظر می‌رسید . 


چشم که بر هم زدیم ، غروب شد و دقایقی بعد ، روز کوتاه زمستانی هفدهم اسفند ، جای‌اش را با شبی به سیاهی دوزخ عوض کرد . آن شب ، حتی یک لحظه هم از یاد همت غافل نبودم . مدام لحظات خوش بودن با او ، در نظرم تداعی می‌شد . خصوصا آن لحظه‌ای که از «طلائیه» به جزیره جنوبی آمدیم ، آن سخنرانی زیبا و بی‌تکلف حاجی برای بچه‌های بسیجی لشکر ، بیرون کشیدن او از چنگ بسیجی‌ها ، ورودمان به سنگر فرماندهان لشکرهای سپاه و شلوغ‌بازی‌های رایج حاجی ، رجزخوانی‌های روح‌بخش او ، بگو بخندش با احمد کاظمی ، لبخندهای زین‌الدین در واکنش به شیرین‌ زبانی‌های حاجی و بعد ، آن پاسخ سرشار از روحیه احمد کاظمی به رده‌های بالا ، پای بی‌سیم و در حالی که نیم نگاهی به حاجی داشت و گفته بود : « همین که همت با ماست ، مشکلی نداریم ! »

شب وحشتناکی بر من گذشت . به هر مشقتی که بود ، صبر کردیم تا صبح . دیگر برای‌مان یقین حاصل شد که حتما برای او اتفاقی افتاده . بعد از نماز صبح ، عباس کریمی گفت : « سعید ، تو همین‌جا بمون ، من می‌رم به سر قرارگاه نجف ، ببینم موضوع از چه قراره ! »

رفت و اصلا نفهمیدیم چقدر گذشت ، که برگشت ؛ با چشم‌هایی مثل دو کاسه خون ، خیس از اشک ، عباس ، عباس همیشگی نبود . به زحمت لب باز کرد و گفت : « همت و یک نفر دیگر سوار بر موتور ، سمت «پد» می‌رفتند که تانک بعثی‌ آن‌ها را هدف تیر مستقیم قرار داد و شهید شدند » .
درحالی که کنار آمدن با این باور که دیگر او را نمی‌بینم ، برایم محال به نظر می‌رسید . کم کم دستخوش دلهره دیگری شدم ؛ این واقعه را چطور می‌بایست برای بچه رزمنده‌های لشکر مطرح می‌کردیم ؟! طوری که خبرش ، روحیه لطیف آن‌ها را تضعیف نکند .

- هنوز هم باور نبودن همت برایم سخت است ، بدجوری ما را چشم به راه گذاشت ... و رفت .

نظرات 1 + ارسال نظر
مطهره یکشنبه 9 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 00:04 http://golhamishebahar1.persianblog.ir/

خیلی زیبا بود.برای من خیلی تاثیر گذاشت...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد