ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
دانشجو بود و جوان ، آمده بود خط ،
داشتم موقعیت منطقه را برایش می گفتم که برگشت و گفت : « ببخشید ، حمام
کجاست ؟ » گفتم : حمام را می خواهی چه کار ؟ گفت : می خواهم غسل شهادت کنم . با
لبخند گفتم : دیر اومدی زود هم می خوای بری . باشه ! آن گوشه را می بینی آنجا
حمام صحرایی است . بعدش دوباره بیا اینجا . دقایقی بعد آمد . لباس تمیز بسیجی
به تن داشت و یک چفیه خوشگل به گردن . چند قدم مانده بود که به من برسد یک
گلوله توپ زیر پایش فرود آمد و . . .
راوی : حاج حسین یکتا